وقتی نیستی...

 

وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه
دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه
صدای قناری محزون و غم آلود میشه
واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه

وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه

وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن
گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!

وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه

وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن
با سکوت تو خونه قناری ها خسته میشن
روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه
نفسهام به یاد تو یکی یکی آه میشه

وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن
با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن
گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره
چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره!

وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه
نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه
                                 (جهانبخش پازوکی)

 

باورم نمی شود اما باز هم مردادی دیگر از راه رسید، مرداد تلخ و داغ! باورم نمی شود 3 سال گذران زندگی را بدون حضور تو...انگار همین دیروز بود :

14 مرداد 83 : تصمیم داشتیم به اهواز برویم برای جشنی که بعد از مدتها در خانواده برگزار می شد. چقدر دلگیر بودی از اینکه نمی توانی بیایی، از کار و مرخصی نداشتن و ما اما خوشحال در حال تهیه و تدارک لباس و بلیط. جلوی تلویزیون دراز کشیده بودی و روزنامه می خواندی.گفتی که ای وای ، اینجا نوشته حسین پناهی را 3 روز بعد از مرگش در خانه پیدا کردند وامروز به خاک سپردند و ما اما می دانستیم و پاسخی ندادیم.

18 مرداد 83 : وقتی خسته و گرما زده از کاری که تازه به همراه ارغوان پیدا کرده بودم برمی گشتم ، نرسیده به درب خانه صدایم کردی. برگشتم و چهره خندانت را دیدم . گفتی باورت نمی شود ، کارخانه را یک هفته تعطیل کرده اند ، تعطیلات تابستانی و حالا فرصتی است برای آمدنم با شما . خندیدم و با شیطنت گفتم کلک خودت مرخصی گرفتی؟ تازه بلیط نداری که. نمی شه باید بمونی! خنده از روی لبانت رفت و گفتی آنوقت مثل حسین پناهی وقتی برگشتید مرده ام را پیدا می کنید. چقدر تلخ بود این حرف. اخمی کردم و وارد شدم.هیچ وقت از این شوخی ها خوشم نمی آمد.

20 مرداد 83 : در کمال ناباوری همه ما و در آن قحطی بلیط ، بی نصیب نماندی .مامان روز قبل رفته بود تا کمکی باشدآنجا. صبح زود موقع رفتن به اداره گفتم : بابا یادت نره همه وسائلم را بیار! خوشتیپ کن. فرودگاه می بینمت ساعت 6. با هزار بهانه از کارتازه یک روز و چند ساعت مرخصی گرفتم و خودم را به فرودگاه رساندم. پرواز ساعت 7 بود و من زود رسیده بودم. به طرف غرفه مواد غذایی راه کج کردم و در حال تماشا بودم که چرخی از پشت به پایم خورد. اول توجهی نکردم اما بار دوم برگشتم و دیدمت. با کت شلوار و کراوات خاکستری ات پشت سرم بودی. گفتی به خاطر تو زود آمدم والان 2 ساعته که اینجا هستم. پرواز راس ساعت انجام شد. پشت سرم نشستی و با همراه بغل دستی ات از حسین پناهی گفتید و مرگ تلخش. برگشتم و گفتم ناسلامتی داریم می رویم عروسی. حرف خوب بزن...

22 مرداد 83 : مجلس گرم بود  همه سرخوش و شاد و تو شاد تر از همیشه همراه با بقیه در حال رقص و پایکوبی. به طرفم آمدی و گفتی افتخار یک تانگو را می دهید سرکار خانوم؟ خندیدم و گفتم حالا؟ تازه ساعت 8 است صبر کن آخر شب. گفتی نه می روم به ارکستر می گم حالا بزنه. اخمی کردم و گفتم بابا صبر کن اِ...

دستم را گرفتی و کشیدی وسط پیست. آهنگ کردی بود و من رقصش را بلد نبودم و همپای تو و بقیه بالا پایین پریدم. دستم را رها کردی و رفتی و من ادامه دادم. کسی شانه ام را گرفت و گفت افتاد. صدایش را نمی شنیدم. توجهی نکردم. باز گفت خانوم افتاد. برگشتم و گوشه ای از سالن را دیدم که شلوغ شده. تعجب کردم و آرام آرام به آن سمت رفتم. تو بودی ...باورم نمی شد . تو بودی ! غش کرده روی زمین و مامان هراسان بالای سرت. به کمک بقیه بلندت کردند و به طرف حیاط بردند. تازه به خودم آمدم . کف زمین دراز کشیده بودی و دندانهایت قفل شده بود. سرت روی زانوهای مامان بود و دست سردت در دست من.پزشک آمد – یکی از اقوام – اول گفت ضعف است  به خاطر گرما. نبضت را گرفت . صدایت کرد. صدایت کردم. اما پاسخی نبود. آرام به بغل دستی اش گفت اورژانس را خبر کنید نبض ندارد. امکان نداشت...گوش هایم اشتباه شنیده بود. تا به خود آمدم عقب ماشین گذاشتند و بردنت. می خواستم بیایم اما جلویم را گرفتند و گفتند خوبیت نداره مجلس به هم می خوره تو بمان. هر چه اشک ریختم و فریاد زدم کسی محل نگذاشت. نیم ساعت گذشت . یک ساعت...خبر رسید که مشکل حل شده و قلبت کمی گرفته. قلب؟ تو که مشکلی نداشتی...به طرف کسی که خبر را داد دویدم. نگاهش تلخ بود. گفت چه خبرته عزیز من ؟ بیا رضا پشت خط است . می گه خوبه و مشکلی نداره . اما تا خواستم گوشی را بگیرم قطع کرد.آنقدر گریه کردم که یکی از اقوام راضی شد تا اورژانس اهواز همراهی ام کند. توی ماشین نشستم. نگذاشت پیاده شوم با ان لباس و موها .رفت و به سرعت برگشت. آرام گفت اینجا نیست منتقل شده به بیمارستان قلب که خیلی دوره و ما نمی توانیم برویم و باید برگردیم مجلس.

حس تلخی داشتم. یک حس غریب. باور حرف هایشان برایم ممکن نبود. به محض ورود به باغ رضا را دیدم، با عصبانیت مواخذه ام کرد که چرا رفته ام و چیزی نیست و مامان مانده بیمارستان تو برو داخل...شام که نخوردی برو برای کیک. کلافه بود و دستپاچه. گفتم تو چرا نمی آیی تو. فریاد زد به من چه کار داری برو دیگه...رضا فریاد زد بر سرم؟؟ کاری که از کودکی مان هم انجام نمی داد. در گوشه ای از باغ نشستم و آرام گریه کردم. دلم می خواست در آن شهر غریب کنار مامان باشم کنار تو! ساعت 12 بود و مهمانها در کمال ناباوری ام مجلس را ترک می کردند . قرار بود تا صبح بزنیم و برقصیم چرا اینقدر زود تمام شد ؟ هیچ کس نزدیک ام نمی آمد همه از دور خداحافظی می کردند.....

برگشتیم استراحتگاهمان. با سرعتی که باورم نمی شد لباس عوض کرده و هزاران گیره گره خورده توی موهایم را باز کردم و راه افتادم. رضا راهم را سد کرد و فریاد زد کجا این وقت شب؟ فریاد زدم می خواهم بروم پیش مامان. پیش بابا ...مامان در این شهر غریب تنها است تو نباید تنهایش می گذاشتی...اما زیر بازوهای لرزانم را گرفتند و بردند تو. گفتم ای بابا می خواهم بروم بیمارستان چی شده؟ ولم کنید...سرم را بلند کردم و رضا را دیدم. شکسته تر از همیشه و با چشمانی پر از اشک...

-          چی شده؟

-          بابا...بابا رفت....

-          کجا؟ چی می گی؟

-          بابا مُرد روشنک ....بابا همان لحظه اول مرده بود...حتی به بیمارستان هم نرسید....

شوکه شدم... نگاهم را چرخاندم و چشمان همه مهمانان تا چند ساعت قبل خندان را پر از اشک دیدم. فریاد زدم فریاد فریاد....

به همین راحتی رفتی بی معرفت؟ بدون خداحافظی؟ بدون بوسه آخر و بغل کردن های پر فشارت؟ آخرین رقص را هم دریغ کردی...دریغ کردم!!! خودم را "بابت بابا صبر کن ، بذار آخر شب"  تا آخر عمر لعنت می کنم...رفتی آرام و راحت ، میان جمعی که دوستشان داشتی ، در مجلسی که با همه وجود می خواستی خودت را برسانی ..رفتی بی آنکه عروسی رضا را که دیگر هرگز برگزار نشد، ببینی.رفتی و کنارم در بهترین شب زندگیم نبودی.چرا بودی.گوشه گوشه سالن می دیدمت . حضورت را حس می کردم...

دلم گرفت از آسمون

هم از زمین هم از زمون....

حالا در آستانه سفرم! سفر به سوی تو! برای سومین سالگرد نبودنت...هنوز توی خونه صدای سرفه هایت را می شنوم و صدای خنده های همیشگی ات را.هنوز گاهی در عالم رویا بر سرت غر می زنم ،همان غرهای همیشه .

پر از بغضم و گلایه ، پر از حرف ام و ...بالای آن سنگ خاکستری که می ایستم همه حرف هایم از یاد می رود. اشک هایم هم سرجایشان می مانند. باور اینکه تو را در آن روزهای داغ و تلخ آنجا گذاشتیم ، تنها  ، برایم سخت است. شاید اگر خودت نگفته بودی که کنار مادرت باشی هرگز هرگز نمی گذاشتم آنجا بمانی.بعد از آنهمه سختی و مصیبت جنگ و ویرانی اش هرگز جنوب را دوست نداشتی ! اما حالا آنجایی...آنجا؟ نه من نپذیرفتم، شاید برای همین است که وقتی می آیم اشک هایم خشک می شوندو حرف هایم فراموش. برای من تو در خانه هستی، کنار ما ، وقتی به آسمان نگاه می کنم می بینمت ، وقتی به کتاب هایت نگاه می کنم عطر حضورت را حس می کنم ، وقتی چشمان همیشه خیس مامان را نگاه می کنم تصویر تو را می بینم، قامت بلند رضا و مهربانی و سادگی همیشه اش یادآور توست ..نه تو زیر آن سنگ خاکستری نیستی.........

مرداد را دوست ندارم ،داغ است و تلخ ، تو را از ما گرفت ! اما همیشه خدا را شکر می کنم به خاطر آن تعطیلات تابستانی ، به خاطر تنها نماندنت در خانه........

یک سال دیگر هم گذشت باز هم  بدون تو ، بدون تو....

یاد همه روزهای خوب کودکی ، یاد سینما رفتن هایمان با هم ، یاد بحث و جدل هایمان ، بازی های کامپوتری ، کتاب ها و نمایشگاه ، فیلم و مجله های سینمایی ، خنده هایت ، اشک هایت که با کوچکترین احساسی روان بودند ، سرفه ها و اخم کردن هایت و....یاد همه و همه در قلب ما تا ابد زنده است....(باور کن!)

 

ما بدهکاریم
 به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
 معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
 و نگفتیم
 چونکه مرداد
 گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است     (حسین پناهی)

 

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
حسن علیشیری چهارشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:29 ب.ظ http://memoir.blogfa.com

«صبور خوب خانگی! شریک گریه‌های من...»حالا می‌فهمم چرا همیشه می‌گویی شعرهای حسین پناهی را دوست نداری! حالا می‌فهمم...ای کاش می‌گذاشتی امسال هم کنارت باشم تا شاید کمی غفلت آن روزهایم جبران شود اما دریغ...بارها برایت نوشته‌ام و گفته‌ام که پدر جزئی از دیروز و امروز و آینده‌ی ماست و او را هرگز فراموش نمی‌کنیم..

رضا افشاری پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:26 ق.ظ http://www.kolivar.blogfa.com/

سلام روشنک جان اومده بودم دعوتت کنم به پست جدیدم ولی اینکارو نمیکنم چون هیچ مناسبتی با چیزی که نوشتی نداره . نفرت تو از ماه مرداد و تولد من در این ماه چه سنخیتی داره ؟
دو پست بسیار تاثیرگزار از پدرت نوشتی اولی چند روز ذهنم رو مشغول کرد و دومی قطعا بیشتر برای اینکه احساسه محض و بی پیرایه یک دختر به پدرشه برای همین ادم رو تکون میده نمیدونم چی بنویسم فقط میگم اون فضای دردناک رو بسیار ملموس حس کردم . هر چی خاک اون عزیز از دست رفته است بقای عمر خودت و خانواده ات محترم باشه .
( شناسنامه )

من به تاریخ خودم شک دارم
کسی جرات نکرد به جای من به دنیا بیاید
و من به جای من آمدم
جعلی ترین زاده شدن را پشت گریه ای پنهان کردم
و دروغم را در سه برگ رسمیت دادید
دنیای شما جای بزرگی برا ی کوچک شدنم بود
آغوش به من پشت کردنتان همیشه باز بود
از تمام مادر بودن
از شیر گرفتن کودکانتان را آموختید
و از پدر بودن
تنی به بستر کشیدن و باری به تن نکشیدن
با شمعهای تولدم تابوت کسی را مهر و موم کنید
که از دریچه مرگ آمده بود
کسی که به جای من آمد
اما به جای خودش رفت

رضا افشاری

حامد علی محمدی پنج‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 01:20 ب.ظ http://hameda.blogfa.com

سلام
متاثر شدم. البته همه می گن خیلی زود می شه اشکتو درورد و واقعا رمانتیک بود و پر تاثر...
موفق باشید

[ بدون نام ] یکشنبه 21 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:19 ب.ظ

فوق العاده ای روشنک عزیز

پرشین دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:30 ق.ظ

روشنک عزیز؛
با خوندن این نوشته ات حس عجیبی به من دست داد. حسی که برای من مقدسه و این رو مدیون تو و نوشته پاکت هستم.
روشنک عزیز مرگ رو باید پذیرفت. اما چیزی که نمی شه باور کرد از دست دادن لحظاتی است که برای همیشه تمام شده اند. و این خیلی سخته.
صبور باش دوست عزیز. صبور باش

مریم دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:16 ق.ظ

روشی عزیزم
اشکم را دراین روز نحس حسابی درآوردی ، فقط این رامیدانم که پدرت متعلق به جایی که درآن زندگی کردنبود. او غریبه ای دروطن بودچراکه دردبسیارداشت ولبانی خاموش ، به تو ورضاکه نگاه میکنم اورامی بینم وخوشحالم که یادگارهای اورا درکناردارم ، لحظه به لحظه زندگیم بایادوخاطرات او لبریزاست ، آری ؛ یکباره رفت آن همه سرمستی- یکباره مردآن همه شادابی. واینک من تنها در دنیای پرازواویلا درانتظار مرگ نشسته ام - تنها راهی که مرابه اودوباره پیوندمیدهد. روحش شاد.

خانم ثابتی دوشنبه 22 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:17 ب.ظ http://www.discourse.persianblog.ir

But when you touch me like this
And you hold me like that
I just have to admit
That it's all coming back to me
When I touch you like this
And I hold you like that
It's so hard to believe but
It's all coming back to me

به دعوت دوستی به خانه ات آمدم. دلم هوای دلتنگی کسی را داشت که می دانستم برای اینکه کنارم باشد به جسمی احتیاج دارد که دنیا روزی از او دریغ کرده.
آمده بودم که مگر شعر و قصه ای بخوانم. اما جشن بود و مرگ. واقعیت بود که در پشت هر کلمه تو گریه می کرد.
روشنک مرگ درد است و تسلا. گاهی فقط یکی بر دیگری متقدم است. امید وارم روزی طعم این درد با تسلای یک دست تحمل پذبر شود.

پسرخاله... چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 05:58 ق.ظ

خوشا به حال لک لکها که عشقشون قاف نداره
خوشه به حال لک لکها که لک لکن ...که لک لکن

شهره یکشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:45 ق.ظ http://www.azkhodbakhisch.blogspot.com/

روشنک عزیزم . احساست رو میفهمم . از دست دادن پدر خیلی سخته . زندگی چه جریانیه که اینقدر به ناگهان به پایان میرسه ؟ فراموش نکن که بقول شاملو هر مرگ اشارتی ست به حیاتی دیگر !!! از رفتن پدرمن شهریور ماه بیست و سه سال میگذره ولی یادش هنوز در قلب من زنده ست . دیگر دلتنگی هم بعداز این همه سال فایده نداره فقط همین که یاد و خاطره اش با منه تا آخر عمرم کافیه . امیدوارم که روح پدرت شاد و یادش همیشه گرامی باشه . میبوسمت نازنین و برای تو و مادر و بقیه خانواده ی عزیزت آرزوی صبر و تحمل و طول عمر دارم . زندگی همینه ...برای همه همین پایان هست . چقدر خوبه که هر کسی زمانی که زندگیش به پایان میرسه اینگونه در قلب دیگران یاد و خاطره خوب بجا بذاره. از قول منهم شاخه گلی بر مزار پدرگرامت بگذار . سبز باشی نازنین .

سالومه شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:13 ق.ظ

آن تناور درخت خانه شکست

بعد از آن کی توان به سایه نشست؟

روشنک جان با کلمه به کلمه نوشته ات گریستم.چه سخت است بدون هیچ مقدمه و بدون هیچ انتظار از دست دادن عزیزترین ها.فقط افسوس برای ما میمونه.

آزی جمعه 9 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:40 ق.ظ

vayyyyyyyy che ghadr ziba minevisi ... vaghti in neveshtato khoondam ta jai ke mitoonestam gerye kardam, nemitoonam mesle to be ghashangie to ehsasamo begam ama vaghean ba tamame vojoodam hesseshoon mikonam alan ke in nevehstaro khoondam yade rooze marge pedare khodam oftadam yade shabi ke baraye hamishe rafto tanham gozasht , alan mitoonestam tak take chizai ro ke neveshte boodio hess konam , che ghadr delgir che ghadr sakht , pedare manam yek sal ghbal az pedare shoma bood ke raft , .....
man har vaght betoonam miamo blogeto check mikonam vaghti az doori minevisi bazam khodamo too neveshtehat mibinam manam in vare donya khaste az ghorbat gir oftadam , vaghti az doorit nesbat be arghavan migi hasoodim mishe man hich vaght too zendegim doosti mesle to nadashtam hala ham ke inja ...
barat arezooye khoshbakhti mikonam midoonam ke taze ezdevaj kardi

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد