خسته نشو!

 

بعضی روزها توی زندگی می فهمم که چقدر آرزوی رسیدن به این دقیقه ها و لحظات رو داشتم، و احساس می کنم که قلبم طاقت و تحمل اینهمه شادی و خوشبختی رو نداره ، باورش برام سخته که بالاخره رسیدم! (شاید رسیدیم فعل بهتری باشد برای این احساس) .

روزهای سختی رو سپری کردم! روزهایی که دستام گرمای دستاش رو جستجو می کرد و نگاهم نگاهش رو اما غرور قدرتمندم اجازه ابراز نمی داد. دقیقه های تلخی رو گذروندم ! دقیقه هایی که بغض امانم را می برید اما نقاب سرسختی چهره ام را ترک نمی کرد.

همه اون روزها و دقیقه های سخت و تلخ حالا جای خودشون را به امروز ما دادند! امروزی که احساس می کنم بهترین جای ممکن ایستادم ، جایی که 2 سال پیش حتی فکرش را هم در ذهنم ممنوع کرده بودم!

شاید اگر اون غرور کاذب نبود ، شاید اگر کمی فقط کمی چشمانم را می شستم و جوردیگر می دیدم اینهمه فرصت عاشقی را از دست نمی دادیم !

بعضی روزها توی زندگی می فهمم که جرات مبارزه را پیدا کردم وحالا که جایی ایستاده ام که می خواستم باید مثل کوه باشم!قوی و صبور و عاشق!

ترانه " خسته نشو" یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین ترانه های همه روزهای گذشته است...روزهای دویدن و تلاش ، روزهای ترس و اضطراب از بریدن و نرسیدن ، روزهای هراس از نتوانستن و عبور نکردن از خوان های گسترده بر سر راه عشقمان و روزهای به هم رسیدن و تجربه هم سقفی ...روزهای عاشقی...

یادمون باشه که فرصت های عاشقی اندکند و گذرا!

 

 

اون که به من تو زندگی غصه میده تو هستی

اون که برای موندنت جون میکنه من هستم

اون که به من قدرت زندگی میده تو هستی

اون که برای عشق تو پر میزنه من هستم

 

خسته نشو خسته نشو از این روزای خسته

دربدری تموم میشه با این تن شکسته

 

عزیز بی پناه من بذار تو سر رو دستام

نمیتونه گریه هاتو ببینه قلب تنهام

بگو برات چکار کنه قلب من شکسته

حالا که پلهای سفر تو رودخونه نشسته

 

خسته نشو خسته نشو از این روزای خسته

دربدری تموم میشه با این تن شکسته

 

فرصت عاشقی داره تو قلب ما می میره

اون که اسیر عشق نشه قلبش ُ مرگ می گیره

من که هنوز نمیتونم دل بسپارم به رفتن

می خوام که خون عشق تو بریزه تو رگ من

 

خسته نشو خسته نشو از این روزای خسته

دربدری تموم میشه با این تن شکسته

 

ترانه سرا: شهرام دانش

آهنگ ساز: شادروان بابک بیات

خواننده: علی سهراب

 

عزیز راه دورم : این ترانه را به تو هم تقدیم می کنم! به تویی که بهترین همه لحظات زندگی ام بودی و هستی و این روزها برای آغوشت به شدت دلتنگم..

این بیت را از یاد نبر ، یک یادگار از من برای همه روز و شب های دلتنگی ات : 

 

خسته نشو خسته نشو از این روزای خسته

دربدری تموم میشه با این تن شکسته

 

سفر

 (1)

در چشم برهم زدنی این چند روز تعطیلی هم گذشت.

از فرصت اندکی که داشتیم استفاده کردیم و رفتیم نصف جهان. همیشه این شهر را دوست داشتم. مردمانش خیلی شادند و راحت. هر ساعتی از روز (البته تعطیل )که بیایی بیرون در پارک ، میدان و حتی بلوارهای سرسبز،  بساطی پهن است و بچه ها سرگرم بازی کردن و پدران در حال چرت زدن و مادران در حال تهیه و تدارک اند. گفتیم شاید در ایام عزاداری برویم خوش نگذرد اما عجیب است که در این اینگونه ایام مسافرها بیشترند و جاده ها شلوغ تر.سعی کردیم همه جا برویم تا همسر گرامی در اولین گذر به نصف جهان ، دست خالی برنگردد اما قفل تعطیلی به علت عزا داری در همه جا دیده می شد و نتوانستیم موزه کلیسای وانک و آنهمه هنر در خلق انجیل ها ، عالی قاپو و هنر معماری اش ، مسجد شاه و آن سنگ پایه که اگر ضربه ای به آن بزنی در کل مسجد صدایش طنین انداز است ، منارجنبان و ...را ببینیم ،  ولی باز هم خوب بود! میدان نقش جهان را که نمی توانستند ببندند! آن درشکه ها با اسب های بد بو و بازار قدیمی با یک دنیا هنر دست ، قفل را نپذیرفته بودند .دلم نمی خواست از بازار بیرون بیایم . هرچند آنقدر قیمت ها عجیب بودند که فکر خرید را همان بدو ورود فراموش و به عکاسی و لذت بردن از آنهمه هنر بسنده کردیم. از عجایب دیگر اصفهان ، جدا از آثار باستانی تعطیل اش و بازار مسگرها و مردمان دلشادش ، دوغ و باقلوایی بود که خوردیم! این دو مزه متفاوت را در کنار هم گذاشتن جرات می خواهد. در بدو امر خوردنش محال بود و در انتها دل کندن از دوباره خوردن امری محال تر. توصیه می کنم در گذرتان به اصفهان انتهای خیابان باغ دریاچه و آن مغازه بدون تابلو و مملو از جمعیت را فراموش نکنید!به اندازه همه عمر زیرگذر و روگذر و اتوبان و پل های هوایی دیدیم و فست فود! زاینده رود هم برخلاف چند سال پیش که در میانش قدم زده بودم ، پر آب بود و خروشان! در کل خوش گذشت و خوب بود فرار از تکرار هر روزه کار و زندگی حتی برای 3 روز!

 

(2)

یک بار دیگر فرصتی دست داد تا فیلمی ببینیم. Déjà vu  با بازی دنزل واشینگتن! این هنرپیشه سیه چرده جذاب را خیلی دوست دارم! فیلم خوبی بود . قدرت تخیل درخلق این اثر ما را یاد داستانهای ژول ورن انداخت که امروز محال بودنشان از بین رفته. مطمئنم که علم بشر بالاخره به هر آنچه محال است غلبه می کندو یک روز هم مرور و گذر به روزهای گذشته تحقق می یابد.امروز ما مثل مردمان دوران ژول ورن ایم که سفر به اعماق زمین و سفر به کره مریخ برایشان خنده دار بود...در کل ، فیلم و ضرب آهنگ پر از هیجانش و پایان بندی دقیق اش را دوست داشتم. و برایم جالب تر این بود که در برنامه پول سازهای هالیوود نام دنزل واشینگتن حتی از برد پیت و کیدمن و جولی و غیره بالاتر و در مکان سوم جدول قرار داشت.

 

(3)

متاسفانه ما هم به جمع خریداران Cd های کپی پیوستیم و در اقدامی به دور از اخلاق و رعایت کپی رایت ، کپی فیلم نقاب را تهیه کرده و دیدیم! در ابتدا حضور بازیگرانی مثل امین حیائی که این روزها در هرچه می سازند حضور دارد و پارسا پیروزفر جذاب و آرام ، فیلمی تجاری و معمولی را تصور کردم. یک ربع اول فیلم که تبلیغ دبی بود و ماشین های مدل بالا و شغل شریف بابا پولداری! باز هم فیلم فارسی های قدیمی جلوه گر بودند و شوهر بد و رفیق مهربان و عاشق پیشه! ولی به مرور فضای داستان عوض شد و با دو ضربه به اتمام رسید! در کل کار خوبی بود با پایان بندی که از کارهای داخلی بعید می نمود تا قبل از اینکه دوستی بگوید که کل کار و تک تک دیالوگ ها کپی ای است از یک فیلم خارجی که نمی دانم چه نام دارد! و در روزنامه هم میهن گویا به این موضوع پرداخته شده...راستش را بگویم دلم گرفت. برای یک بار یک فیلم حادثه ای (تقریبا) و به نسبت فیلم های هم اکرانش خوب را دیده بودیم که آنهم کپی  بود! امان از دست ما ...کمی نوع آوری ، کمی اخلاق و احترام به حقوق بیننده! (حق شان است که کپی بدون سانسور فیلم از ارشاد لو رفت.)

 

(4)

پدیده جدید این روزهای دنیای موسیقی را برخلاف همسرگرامی دوست ندارم. تمام طول راه اصفهان و درکل شهر با خواهش و گاهی اخم از صدای به نظر من ناهنجارش فرار کردیم... این روزها  یک نفر با یک نوع خاص موسیقی و شعر ، به سرعت اپیدمی و یا  به نظرم مد می شود! باید دید آیا چند سال دیگر هم کسی یادی از این هنرمند با اشعار عجیب و موسیقی عجیب تر می کند یا نه..ماندگاری در همین است..صدای این هنرمند خمیده از اعتیاد اعصابم را به هم می ریزد و برای مدت طولانی سردرد می گیرم ، عجیب است ( با عرض پوزش از همه طرفدارانش البته) وقتی به دلیل علاقه همسر گرامی مجبور به شنیدن آثارش می شوم به برخی قسمت ها می خندم و در کل مفهوم بیشتر بخش ها را نمی فهمم ...(شاید درک من مشکل دارد!) این روزها که همه جا اسمش هست و مجوز کنسرت می گیرد و...

 

(5)

عزیز همه روزهایم ، روزهایش خوش نیست و چقدر تلخ که دورم. گذاشتن قرار چت به علت حجم کارها ناممکن شده و سکسکه های تلفنی را هم دوست ندارم ، دور بودنش را به رخم می کشند انگار .خیلی سخته وقتی باید جایی باشی اما نمی توانی ، مرزها و فاصله ها نمی گذارند تا گرمای دستانش را لمس کنی.خیلی سخته که حتی  قدرت نداشته باشی آرامش را برایش هدیه بفرستی! عزیز همه روزهایم دلش گرفته و من حتی نمی توانم در این خانه آرامش کنم! دلم برای در آغوش گرفتنش تنگ شده...برای غر زدن ها و خندیدن ها و گریه کردن های باهم! برای تکرار هر روزه اتوبان تهران و کرج با او ، برای بحث های طولانی و احساس عقل کل شدن هایمان...برای همه چیز...

عزیز همه روزهایم دور است اما همیشه همراهم بوده! عزیز همه روزهایم دلتنگ است و پریشان اما نمی دانم که می توانم مثل گذشته اما اینبار از راه دورهمراهش باشم یا نه؟

 

(6)

 

داغی وسوسه ی گرفتن دستای تو

 کوره ی بزرگ خورشیدُ توی خواب دیدنه

 تو چی هستی ؟

 تو چی هستی که تماشا کردنت

 مثل پر به آسمون گشودنه

 تو کی هستی ؟

 تو کی هستی که تمام لحظه ها

 بی تو بودن ، مثل با تو بودنه

 زیر نور خیس بارون ، مخمل سبز چشات

جنگل جادویی در به دری های منه

 گیسوی بلند تو ، که شعری از رهاییه

 زنجیر سیاه موندن برای پای منه....                     (ایرج جنتی عطایی)

اعتراض

 

 

 

دوست نداشتم حالاکه خیلی وقته دست به نوشتن نبردم معترضانه مطلبی بنویسم اما نشد.نمی گذارند که...

 

(1)

نیم ساعتی هست که از بانک برگشتم.برای یک کار کوچک رفتم شعبه بانک ملت روبروی اداره. پیش خودم فکر کردم که صبح زود برم تا کارم هم زودتر انجام بشه. وارد که شدم نسیم خنکی به صورتم خورد.سیستم بانک جدید شده بود و مثل بانک های خصوصی باید شماره می گرفتیم و با اعلام یک خانوم خوش صدا می رفتیم جلوی باجه مورد نظر برای انجام کارمون. اما خوب هنوز خیلی ها به این شیوه عادت نکردند چون جلوی باجه ها صف بود و انگار کسی صدای خانوم را نمی شنید.3 ، 4 نفری مونده بود تا نوبتم بشه که در باز شد و سه تا آقا با سرو صدای زیاد در حالی که زیر بازوی خانوم پیری را گرفته بودند وارد شدند و صدای یا علی یاعلی گفتنشون باعث شد همه سرها به طرف در بچرخند.پیرزن آنقدر پیر بود که نمی شد روی زمین گذاشتش.مثل بچه ها بغلش کرده بودند و روی صندلی در انتهای راهرو نشوندنش.چادری کهنه و از چند جا پاره ، نشان دهنده اوج پوسیدگی را شبیه زن های شمالی دور گردن گره زده و یک عینک فوق ته استکانی که یکی از دسته هایش هم با چسب برق مشکی متصل مانده بود روی چشمانش قرار داشت. نمی دونم به علت پیری بود یا بیماری پارکینسون داشت چون لرزش دستاش متوقف نمی شد. یکی از اون سه نفر لباس فرم بیمارستان تنش بود ، روپوش سفید و دستکش! و بالای سر زن موند و دو نفر دیگه که هیکل های درشتی هم داشتند رفتند طرف باجه و پچ پچی کردند و با عجله از درهای شیشه ای رد شدند و  پشت باجه ها سراغ رئیس را گرفتند. کار خودم یادم رفته بود و کنجکاوی باعث شده بود بدونم چه کار دارند.به اصطلاح معروف به شدت تو نخشون بودم که خانوم خوش صدا شماره ام را خواند و رفتم باجه 4. درست روبروی میز رئیس. هر دو نفر خم شده بودند و رئیس که معلوم بود به شدت کلافه شده فقط گوش می کرد که یک دفعه فریادش بلند شد که نمی شه آقای محترم نمی شه . مااینهمه موجودی نداریم.اگر هم بخواهید زمان می بره...من که چه عرض کنم همه مشتریان بانک کار خودشون با این جمله یادشون رفت. باز هم پچ پچ و اینبار صدای یکی از آن آقایان بلند شد که به ما ربطی نداره ما اجازه مادرمون رو فقط واسه 2 ساعت گرفتیم و باید برگرده آسایشگاه. پول ها رو هم می خواهیم ، خودش را هم آوردیم که انگشت بزنه برای حق برداشت...بله! من کنجکاو کاشف به عمل اومدم که خانوم محترم لرزان حدود 5 میلیارد تومان! در بانک پس انداز دارند و فرزندان رشیدشان می خواستند کل مبلغ را برداشت کنند.5 میلیارد آنهم به تومان ، یاد سریال ماه رمضان افتادم که برداشت یه همچین پولی چقدردردسر در پی داشت. یک نگاه دیگر بهش انداختم، این لباس ها! این تن لرزان و مسئول آسایشگاه که مثل عزرائیل بالای سرش ایستاده بود.نه به خودش می اومد صاحب این همه ثروت باشه نه به اون دو مرد همراهش. با خودم گفتم از کجا آورده اینهمه پول رو؟ بعد هم کسی در اعماق ذهنم جواب داد مهم نیست ، مهم اینه که همه عمر خودش یا شوهر مطمئنا فقیدش جمع کردند و به دهن خودشون زهر مار کردند آنوقت حالا در این سن این خانوم ثروتمند با این سر و وضع در گوشه ای تنها رها شده و این پول ها هم که برداشت بشه دیگه کسی یادش نیست جایی چشمان کم سویی منتظرشه! کارم تمام شد! دلم گرفته بود و هنوز صدای تقریبا بلند شده آن دو مردتنومند و جر و بحث شان که با رئیس ادامه داشت را می شنیدم. یک ساعت دیگه ، شاید هم بیشتر همه اون 5 میلیارد برداشت و مطمئنا شعبه بانکی ما هم حسابی ضعیف می شه . مثل همون پیرزن! عجب دنیایی است . یک عمر جمع کرده و حالا ریشه های جانش دارن استفاده اش را می برند و خودش را قطع ریشه می کنند...به قول شاعر :"روزگار غریبی است نازنین."

(2)

 دیروز وقتی خسته و گرمازده از اداره برگشته بودم خونه و روی مبل دراز کشیده و با آبمیوه ای در دست سعی در فرار دادن گرمای تنم داشتم ، کانال One Tv  برنامه جالبی را پخش کرد.جالب که چه عرض کنم حسرت برانگیز! برنامه ای به نام Extreme Make Over که اصلش متعلق به کانال Ebc  بود. خلاصه.. اینجوری دستگیرم شد که چند تا آدم پولدار با یک اتوبوس در شهرهای مختلف آمریکا دنبال سوژه ای می گردند که کمکی بهش بکنند آنهم از نوع تعمیر اساسی خانه و تعویض کل فرنیچر آن. اولش زیاد توجه ای نکردم چون برام مثل برنامه  اون خانوم مو صورتی کانال Vox بود . اما نه خیلی فرق داشت. فرقش هم این بود که اینها خانواده های نیازمند را پیدا می کنند . حالا نه نیازمند به معنای فقیر و بی پول . نه . مثلا برنامه دیشب متعلق به خانواده ای بود با 7 فرزند که دختر کوچکشان از بدو تولد نارسایی حاد قلبی داشت و همه پول خانه و ماشین و ..را صرف عمل های جراحی آنهم از نوع قلب باز کرده بودند و فضای خانه کفاف اینهمه آدم را نمی داد و دختر کوچک" هلنا" علاوه بر داروهای خاصی که مصرف می کرد نیاز به اتاقی مجزا با هوایی پاک و بدون فرش و موکت کلا وسائی پرز زا داشت. این جماعت خیر هم کل خانواده را برای یک هفته فرستادند به یک هتل شیک و با هرچی نیرو و تراکتور و خاک و سیمان و پتک که بود افتادن به جون خونه و ...بله! خونه بعد از ده روز شد بهشت! به پدر خانواده هم یک فورد استیشن که جا برای کل خانواده داشته باشه و به دختر بزرگ هم به پاس نگهداری از خواهر کوچکش و تنها نگذاشتن پدر و مادر یک فورد نمی دونم چه مدلی محشر نقره ای هدیه دادند و یک خواننده هم آوردند تا شب شان حسابی رویایی بشه. نمی دونم چی بگم! اینهمه ارزش و اهمیتی که اینها به مردمشون می دهند و کشور ما!شاید به قول حسن این ها هم تنها برای بخشی از مردم شان از اینکارها می کنند و از ما بیچاره تر ها هم اونجا هست. این درسته  اما در هر حال اینجور کارها انجام می شه حالا هر کی خوش شانس تر باشه می رن سراغش! اما اینجا از این خبرها نیست، هر روز مثل آدم کوکی کوک می شویم و میائیم سرکار و شب وقتی کوکمون تموم شده نیمه بی هوش برمی گردیم! برای تفریح و غیره هم که می خواهیم بریم بیرون باید کلی حفاظ امنیتی را رعایت کنیم که مبادا از انسان مبتلایی حرفی بشنویم یا پرونده ای سر راهمون سبز بشه!با اخبار قیمت نفت و کارت هوشمند سوخت و گران شدن بنزین و انرژی هسته ای و سنگ پرانی فلسطینی ها و دستگیری اراذل و اوباش هم شب وروزمان را پر خبر می کنند و سرمان را زیر آب. آنوقت آن ور آب ،  خانه ای را برای راحتی ساکنین اش تبدیل به بهشت می کنند و اینجا یک خیر که مدرسه ای را برای 15 سال به آموزش و پرورش یکی ازمناطق تهران داده به علت پشیمانی و مشکل ارث وراثش!!! پس می گیرد و 400 تا دانش آموز آواره می شوند. هر روز اخبار های اینجوری را می خوانم و می شنوم! اینجا ایران است. سرزمین اهورایی ما!

(3)

در حال عبور از یک محله قدیمی و تقریبا مستضعف کرج و در حالی که همه مردم به سرعت از پیاده روهای تنگ و باریکش عبور می کردند صدای دست زدن و ترانه ای ترکی توجه ام را جلب کرد. در انتهای یک مغازه به شدت قدیمی و تقریبا مخروبه که به عطاری تبدیل شده بود دو پیرمرد خسته و فرتوت ترانه ای ترکی را می خواندند و دست می زدند و دخترکی تپل با موهای فرفری کوتاه و لباسی صورتی و نخ نما برایشان می رقصید .چند لحظه ایستادم و نگاهشان کردم! آنهمه شادی و ذوق توی صورت شان و سادگی و پاکی فرشته گونه دخترک را در آن مغازه نمور و در آن محله قدیمی با هیچ چیز نمی شد عوض کرد! بله..برای شاد زیستن و حتی لحظه ای لبخند این مردم به هر کاری دست می زنند اما اگر بگذارند چون هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک بسیجی جوان که ریش هایش مثل علف های کویر لوت پراکنده و تُنُک بود و می توانست جای یکی از نوادگان آن دو نفر باشد  با موتورش در همان پیاده روی تنگ ایستاد و تذکری نثارشان کرد و هر دو سکوت کردند ، دخترک اما با نگاهی متعجب و دستانی در هوا مانده منتظر  ادامه ترانه و رقصیدنش بود...

(4)

بگذریم از اینهمه ناله و غرغر کردن که اوضاع ما همین است و امید که بدتر نشود.

یاد داستانی افتادم که چند وقت پیش در وصف حال و احوال مردم ایران از گذشته تا به حال خواندم. مطلبم طولانی تر می شود برای همین لینک اش را اینجا می گذارم. از دستش ندهید!

دو شب پیش بالاخره وقتی بین وقتهایمان پیدا شد تا با همسر گرامی فیلمی ببینیم. آنهم یک فیلم به نظر من خوب و با ساختاری عالی به نام Heaven . نویسنده اش کیشلوفسکی عزیزم بوده که با سه گانه " آبی – قرمز – سفید " اش با آن زبان شیرین فرانسه خاطراتی ناب و عالی دارم و بازیگر زن فیلم هم کیت بلانشت که نقش اش را در فیلم Babel  با آن بازی کم اما قوی بسیار دوست می داشتم ! شنیده ام که این هم یکی از سه گانه های کیشلوفسکی است که قرار بوده با نام های " بهشت- برزخ-جهنم" ارائه کنه و خوب اجل مهلتش نداده...اولی که عالی بود! دیدنش را به همتون توصیه می کنم.(تصویر بالا هم متعلق به همین فیلم است)

(5)

به این نتیجه رسیدم که در همه جای دنیا انسان هایی پیدا می شوند که همه عمرشون را در کار و حرکت و اندوختن سپری می کنند و وقتی به خودشون میان که دیگه دیر شده و نه توانی برای استفاده مونده نه همراهی برای پا به پا بودن و باید همه را دودستی تحویل نسل بعدی و میراث خوارانشان بدهند. چقدرتلخ و  چقدر بد! همینجوری فرصت لذت بردن از دقایق را از مامی گیرند دیگر خودمون اینکار را نکنیم! تصویر پیرزن امروز صبح ، از جلوی چشمانم دور نمی شه...

داستان یک مداد ...

پسری به مادربزرگش نگاه می‌کرد، مادربزرگ داشت یه نامه می‌نوشت، ازش پرسید:

"داری قصه‌ی کارهایی رو که کردیم می‌نویسی؟ داری قصه‌ی منُ می‌نویسی؟"

مادربزرگ نوشتن رو کنار گذاشت و به پسرک جواب داد:

" حتما، من دارم راجع به تو هم می‌نویسم اما چیزی که خیلی مهم‌تر از همه‌ی کلماته، مدادیه که توی دست منه، آرزوی بزرگ من اینه که وقتی بزرگ شدی مثل این مداد باشی."

پسرک به مداد نگاه کرد، مداد ِ خیلی خاصی به نظر نمی‌رسید و به مادربزرگ گفت: " اما این شبیه همه‌ی مدادهاییه که من تا حالا دیدم!"

" بستگی به این داره که چطور به اجسام نگاه می‌کنی پسرم. این مداد پنج خصوصیت مهم داره که اگه بتونی به اونها دست‌ پیدا کنی از تو انسانی خواهند ساخت که همیشه با دنیا در صلح و آرامش باشی.

خاصیت اول: تو لیاقت و توانایی بهترین چیزها رو داری اما هیچ‌وقت نباید فراموش کنی که همیشه دستی تو رو در مراحل مختلف هدایت می‌کنه. ما اون دست رو دست خداوند می‌دونیم -( تقدیر شاید!)- و او همیشه ما رو به خواست خودش راهنمایی و هدایت می‌کنه.

خاصیت دوم: هر از گاهی من مجبورم که نوشتن رو قطع کنم تا مدادم رو بتراشم! مطمئنم که مداد یه کمی دردش میاد اما بعدش اون خیلی  تند و تیزتره، پس تو هم باید یاد بگیری که بعضی از دردها و رنج‌ها رو تحمل کنی چون اون‌ها حتما از تو  انسان بهتری می‌سازند.

خاصیت سوم: یک مداد همیشه به تو اجازه می‌ده تا چیزهایی رو که اشتباه نوشتی پاک کنی، پس این به این معنیه که همیشه پاک کردن اشتباهات چیز بدی نیست بلکه همیشه به ما کمک می‌کنه که راه درست رو پیش بگیریم.

خاصیت چهارم: چیزی که واقعا برای یک مداد اهمیت داره پوسته‌ی چوبی اون نیست، بلکه گرافیت داخل اونه! پس همیشه به چیزهایی که در درونت اتفاق می‌افتند توجه داشته باش.

و بالاخره، پنجمین خاصیت:  یک مداد همیشه یک علامت باقی می‌گذاره. درست مثل دنیای واقعی، باید بدونی که از هر کاری که در دنیا انجام می‌دی یک نشانه به جا می‌مونه پس همیشه سعی کن که در هر عملی که انجام می‌دی هوشیار و آگاه باشی."

( پائلو کوئلیو - از کتاب مثل رودخانه‌یی جاری "like the flowing river")

 -----

دوستان خوبم ببخشید اگر جملات خیلی مفهوم نیستند! من هیچ وقت در ترجمه کردن متن ماهر نبودم، این تجربه از دانشگاه با منه! اما خوب فقط با این دلیل که این داستان رو خیلی دوست داشتم دلم می‌خواست که برای شما هم بنویسمش.

اول این کتاب چند خطی هست از Manuel Bandeira که فکر می‌کنم هر کسی رو حتی برای چند لحظه‌ی کوتاه به فکر وامی‌داره، ترجمه‌ی ناقص من مطمئنا حس واژه‌ها رو منتقل نمی‌کنه پس این چند خط رو اینجا می‌نویسم تا شما خودتون متن اصلی رو بخونید:

, Be like the flowing river

.Silent in the night

.Be not afraid of the dark

.If there are stars in the sky, reflect them back

,If there are clouds in the sky

,Remember, clouds, like the river, are water

,So, gladly reflect them too

.In your own tranquil depths