نوروز

نفس باد صبا مشک‏فشان خواهد شد
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره‏زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز ا‏ست و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه‌ی نقد بقا را که ضَمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز ا‏ست غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس ا‏ست غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نِه به وداعش که روان خواهد شد  ( حافظ) 

 

بالاخره آخرین روز اداره آمدن هم رسید. دارم می روم مرخصی و اگه دخترکم عجله ای نداشته باشه  شاید هفته دوم عید سری به اداره بزنم و امیدوارم اینترنت خونه هم به زودی رو به راه بشه..سالی پر از شادی و موفقیت و پر از آرامش را برای همه دوستان و خانواده هاشون آرزومندم.امید که سال دیگه جمله معروف ؛ هر سال می گیم دریغ از پارسال ؛ را کمتر بشنویم... 

شاد باشید و خوش 

نوروز ۸۹ مبارک

بوی عید نمی آید..

بوی عیدی بوی توپ...

این شعر با این ریتم جدیدی که واسش ساختن و به همون تندی مرتب توی ذهنمه و نمی توانم تصور کنم که هفته دیگه سال تموم می شه و سرعت گذرش از برق وباد هم تندتر بوده. شاید این عدم تصورم به خاطر اینه که هنوز هیچ کاری نکردم و حال و هوای سال جدید رو توی خونه حس نمی کنم. دچار وسواس روحی-چشمی شدم و همه جا دنبال لک و خاک موریانه – بلایی که سرمون اومده و ما رو به همزیستی مسالمت آمیز باهاشون عادت داده البته تا زمانی که فقط روی دیوارها بمونند و هوس خوردن وسائلمون را نکنند- می گردم تا با فریادی همسر گرامی را جارو در یک دست و سم در دست دیگر  فراخوانی کنم.به علت حجم زیاد و همچنان رو به ازدیادم خرید عید تعطیل است ، برای خونه تکانی توانی ندارم و بعد از کلی دنبال کارگر گشتن و منت کشیدن قرار است یکی روز جمعه خانه مان را تکانی بدهد، مسافرتی هم که در پیش نداریم چون هر لحظه احتمال تشریف فرمایی بانو می رود و باید گوش به زنگ بود. کم می خوابم و سنگینی ام روز به روز بیشتر می شود و این را از نفس نفس زدن هام مابین حرف های تکراری و روزمره ام و یک طبقه صعود برای کار یا دیدار دوستان ،می فهمم. ترک های قرمز پراکنده را هم با هیچ کرم و روغن پیشنهادی نتوانستم نابود کنم.

کارهای آخر سال اداره تمام شده و من مشغول تحویل دادن سیستم هایم به همکاران بیچاره هستم تا خودم بروم و شش ماه تمام از صدای "سلام علیکم" دو تا کاربر عذابی که دارم و "سلام خوبی " گفتن های دومی که بیکار است و هر لحظه دنبال خطایابی در اطلاعات کارمندان بازنشسته و شاغل می گردد ،خلاص بشم و ...و این خیلی حس خوبی است-در حد خارج از تصور!. از بیکاری و حالا که به خاطر وزن زیاد نمی توانم دنبال دوستام بروم بازار و جمهوری و ولیعصر و ...ول بچرخم و بوی عید رو حس کنم ، لم می دهم روی صندلی ام که جیرجیرش این اواخر خیلی زیاد شده و سریال how I met your mother  رو می بینم و خوشحالم که از فارسی 1 و با اون دوبله بدش ندیدم چون از طنزش خیلی خوشم اومده و اونجا بدجوری این حس و حال طنز و تکه های باحال حروم شده اند. هر از گاهی هم تا انتهای راهرو می روم و چرخی می زنم تا مبادا دچار ورم پا بشم و همین دو جفت کفشی که برام مونده هم دیگه پام نروند. کلی دفتر و ورق هم روی میزم ولو کرده ام تا به قول دوستان show off  ای کنم و رییس فکر کند که طفلک با این وضع چقدر سرش شلوغ است .

امسال با همه خاطرات و خوب و بدی که داشت و اینکه همه می گن سال مزخرفی بوده و این مزخرف بودن را به همه مسائل اخیر ربط می دهند و خوشحالن که تمام می شه، برای من و همسر پر از تجربه های متفاوت و تغییرات کلی بود:

اول سال که رفتیم به قول اساتید خارجه – خارجه که چه عرض کنم پُر ایرانی بود و اصلا حس غربت نداشت!! -  و کنسرت ابی و یه عالمه پول هدر دادن ، بعد هم تغییر خونه و کلی اسباب و اثاثیه جدید و تنوع در حد توپ ، مسافرت های پراکنده با دوستان و تغییر کار همسر و فرار از گزینش و ریش و یقه های بسته و خودسانسوری و ...و از همه مهمتر بچه دارشدن و انتظار برای ورود عضو جدید به جمع دونفره مان..این همه اتفاق خوب فعلا نمی گذارند که یادم بیاد خاطره بدی هم بوده یا نه و چه بهتر چون در این شرایط و پشت میز اداره و در حال تایپ از فاصله دور به علت حجم شکم ، حوصله فکر کردن به اتفاقات بد را ندارم.

هنوز تا پایان سال 1388، 11 روز مانده و امید که به خیر بگذرد ...

دوباره...

 (1) 

 آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ...

بعد از مدتها شاید جدایی دوباره از ارغوان دلیلی برای نوشتنم شد. دلتنگ نوشتن بودم و دستم با دکمه های کیبرد غریبی می کرد و امروز توی این باران شدید و در زمستانی که ناامیدمان کرده بود ، رفتن بهترین یار و دوست این سالها ، چشمهای نمناک اش در آن راه پله قدیمی و پرخاطره ، عطر موهای خیس اش و آغوش پر مهرش غریبه گی را از بین برد و باز هم این خانه جایی شد برای نوشتن. 

(2) 

خیلی سنگین شده ام. روزها به کندی می گذرند و برخلاف سالهای گذشته که اسفند در چشم برهم زدنی می آمد و می گذشت امسال برگ های تقویمم انگار ورق نمی خورند. دلشوره و اضطراب دارم  و شب نخوابی هایی که دیگر به آنها عادت کرده ام. همه و همه فقط به  شوق دیدن فرشته کوچکی که انتظارش را می کشیم قابل تحمل اند. حس عجیبی است رشد کردن و تکان خوردن موجودی کوچک در درونم. ضربه های ظریف اش انگارهمه خستگی های دنیا را محو می کنند . چیدن آن اتاق خوشرنگ هم حس غریبی داشت که از بیانش عاجزم... 

(3) 

مطالعه در حد صفر ، نوشتن در حد زیر صفر ، خرید کتاب  تعطیل و... دلمشغولی این روزهایم علاوه بر خریدهای تمام نشدنی برای دخترکمان ، لم دادن روی مبل و دیدن کانالهای FataFeat  و E! شده و هر هفته دانلود اپیزود جدید لاست برای جمیع دوستانی که دسترسی به اینترنت ندارند یا سرعت بالای اداره ما را از عجایب این روزهای بی اینترنتی و قطعی کابل ها توسط کشتی ها و ... می دانند  و در نهایت دانلودو دیدن همه سریال های باقی مانده و وبگردی های تمام نشدنی و خواندن وبلاگ دوستان و نظر ندادن، خواب نصفه و نیمه و مجددا تماشای اتوبان تمام نشدنی تهران-کرج .  

(4) 

شاید حالا که محل کار همسرگرامی تغییر کرده فرجی شود ما هم پایتخت نشین شویم و ازاین مسافت طولانی و خسته کننده خلاص- البته امیدوارم مسولین هوس تغییر پایتخت را به تاخیر بیاندازند! 

(5) 

27 روز تا آمدنم به اداره مانده و اگر دخترکم جا خوش کند و همسرگرامی اعتراضی نداشته باشد یک هفته هم می ماند برای سال جدید. در این مدت همه تلاشم را می کنم تا حس غربیه گی با این خانه و نوشتن سرغم نیاید که این سرعت بالا برای آپلود غنیمتی است. 

(6) 

برو مسافر من برو سفر سلامت

نگو که روز دیدار بمونه تا قیامت...

سفرت به خیر یار دیرینه

پیش به سوی دروازه های پیشرفت!!!

 

 

 یکی نیست بگه آخه اداره اومدن نداره دیگه این روزها..اونهم اینهمه راه از یک شهرستان،نه یک مرکز استان آینده به پایتخت ، فقط واسه دو ساعت کارکردن و دوباره اینهمه راه رو برگشتن...انصاف ندارند که..بالکل تعطیلش می کردند بهتر بود.

ساعت 9 که می رسیم یک عده مشغول روزه خواری اند و مراسم صبحانه و بقیه در حال چرت زدن اول صبح که به خدا بعد سحر نشد بخوابیم.

ساعت 10 تا 11چرت پریده و برای حلال شدن پول قلمبه اون روز و هدر نرفتن زحمتشون واسه اداره اومدن ، این پرونده ها رو می چینند رو میز و هی ورق می زنند و چشمهاشون چنان به صفحه مانیتور زل زده که انگار در حال کشف باقی اعداد اعشار عدد پی هستند و نمی کنند صدای اسپیکرشون رو قطع کنند تا پیام دهنده مسنجر آبروشون رو نبره...

از ساعت 11:30 تا حدود ساعت نماز که یا باید بروند بانک یا توی طبقات در حال دید و بازدید اند و از بعضی اتاق ها که هیترهای گرم کننده دارند هم عجییییب بوی غذا می پیچه تو سالن.

ساعت 12:30 به بعد هم همه تو صف دستشویی اند برای وضو و مراسم نماز و بعد هم دعا و تا به خودشون بیان ساعت 2 است و تو صف کارت زنی برای رسیدن به سرویس و خانم ها هم زودتر میان بیرون تا مبادا سبزی های تازه و بسته بندی شده دو تا پسرک سبزی فروش جلوی اداره تمام شه...

و این بود ماجرای کارکردن ما در روزهای ماه مبارک رمضان که هم مهمانی خداست و هم مهمانی بی خیالی در ادارت.

پ.ن : مطالب بالا درمواردی برای خود بنده هم صادق است  و ادعا نمی کنم که کارمند نمونه ام ، نمونه بارزش اینکه یک عدد لیموی ترش در دهانم در حال مزه مزه شدن است و دو تا دستام در حال تایپ برای به روز رسانی وبلاگ و کیف ام آماده روی میز برای فرار به سوی سرویس....