-
و این تکرار تکرار است...
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 14:22
(1) از زندگی از این همه تکرار خسته ام از های و هوی کوچه و بازار خسته ام دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام بیزارم از خموشی تقویم روی میز وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام...(محمد علی بهمنی) هوا هنوز بارونی است و انگار آسمان...
-
قاصدک ...
پنجشنبه 22 آذرماه سال 1386 00:48
قاصدک، هان! چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ خوش خبر باشی، اما، اما گرد بام و در من بی ثمر میگردی. انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری، نه ز دیار و دیاری باری. برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند! دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصد تجربههای همه تلخ با دلم...
-
دلم خیلی تنگ شده..همین!
چهارشنبه 7 آذرماه سال 1386 04:27
بچهها این نقشه جغرافیاست بچهها این قسمت اسمش آسیاست شکل یک گربه در اینجا آشناست چشم این گربه به دنبال شماست بچهها این گربههه، ایران ماست بچهها این گربهی خیلی عزیز دمب نرمی دارد و پنجول تیز میکند با دوستانش جست و خیز میشود با دشمنان گرم ستیز طفلکی دائم گرفتار بلاست بچهها از هر گروه و نژاد در کنار همدگر خندان و...
-
خواب...
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 10:11
دیشب خواب تو رو دیدم ، چه رویای پرشوری انگار که تو خواب می دیدم ، تو سالها از من دوری... دیشب دوباره به خواب ام آمدی ، مثل شب های قبل اما باز هم کمرنگ و فراموش شدنی، باز هم نتوانستم گرمای دستانت را حفظ کنم ، شاید دو کلام حرفی و شاید لحظه ای گم شدن در آن آغوش فراموش نشدنی...نشد ، گویی نه تو میل ماندن داشتی و نه ساعت...
-
دل من گرفته زین جا...
شنبه 19 آبانماه سال 1386 15:59
با وجود ادعای اینکه سه ساله هیچ ویروس سرماخوردگی نتونسته به بدنم نفوذ کنه ، این بار بدجوری مغلوب شدم. سه شنبه تعطیل بود با کلی برنامه ریزی چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم و با فکر چهار روز تعطیلی و خواب و استراحت و فیلم ، حسابی ذوق زده شده بودم. اما ...امان از این شانس بد که همون سه شنبه صبح ویروس اومد سراغم و زمین گیرم...
-
در سوپر مارکت تبعید!
دوشنبه 14 آبانماه سال 1386 05:52
ذرب خیلی وقتها ممکنه برای ما پیش اومده باشه که توی خونمون نشستیم اما از در و دیوارش خسته شدیم، از وسائلش، از هواش ... خلاصه از همه چیزش. احساس میکنیم که از همه آجرهاش داره غم برامون میباره! همون موقعست که یاد خونهی همسایه میافتیم، همون خونهیی که به چشم ما شبیه خونه هانسل و گرتل بود! عزم رفتن به خونهی همسایه...
-
ک مثل کپل ....
سهشنبه 8 آبانماه سال 1386 17:34
خوب یادمه که روزهای بچگی هرجا که بودیم، حتی زیر بمبارونهای وحشتناک عراق، ساعت 5 بعدازظهر جلوی تلویزیون مینشستیم تا برنامه کودک ببینیم! منتظر اومدن اون پسرک برهنه! تا بیاد و قدم بزنه از این ور به اون ور! تا خانم خامنهایی! بیاد و برنامهها رو اعلام کنه ... "آخجون امروز کارتون داره!!!" .... به نظرم که همون روزها هم...
-
وقتی تو با من نیستی!
چهارشنبه 2 آبانماه سال 1386 12:15
یک ساعتی می شه که آلبوم جدید معین (طلوع) را با وجود همه غیراخلاقی بودن دانلود و رعایت نکردن حق کپی رایت، دانلود کردم...این ترانه را خیلی دوست دارم! و نمی دانم ترانه سرایش کیست و فرصت جستجو در اینترنت را هم نداشتم... برای تو عزیزترینم که این روزها بدجوری دلم هوای بودنت را کرده.... وقتی تو با من نیستی از من چه می ماند...
-
هدیه ....
سهشنبه 24 مهرماه سال 1386 03:52
دلتنگی های آدمی را ، باد ترانه ای می خواند رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد و هر دانه ی برفی به اشکی ناریخته می ماند سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق های نهان و شگفتی های بر زبان نیامده در این سکوت حقیقت ما نهفته است حقیقت تو و من . . . برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم که چراغ ها...
-
بگذر از نی ...
شنبه 21 مهرماه سال 1386 03:59
امروز اینجا عید فطر بود، ایران فردا رو عید اعلام کرده! به هر حال که عید همه اونهایی که روزهدار بودند مبارک. توی مملکتی که مذهبشون با تو فرق میکنه و اصلا خیلیها مذهبی ندارن، روزه گرفتن حس عجیبی داشت! اینکه مثلا چیزی بهت برای خوردن تعارف میکنن و تو میگی که روزه هستی و چقدر اونها تعجب میکنن! و میپرسن برای چی؟ که...
-
ترسیده بودم از عشق ...
شنبه 14 مهرماه سال 1386 13:14
این روزهای آخر ماه رمضان همه سریال ها مطمئنا با اتفاقات خوب ختم به خیر می شوند. از بین همه سریال هایی که در حال پخش هستند میوه ممنوعه را خیلی دوست دارم. علی نصیریان و بازی شاهکارش وحتی عاشق شدنش در 73 سالگی همه و همه برایم جذاب هستند. نه منتقد فیلم و سریال هستم و نه تخصصی در این زمینه دارم ، اما دیالوگ های فیلم و سوژه...
-
شروعی دوباره!
سهشنبه 3 مهرماه سال 1386 11:24
قطع بودن بی موقع اینترنت باعث تاخیر یک روزه شد.... (1) زیبا ترین حرفت را بگو شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن و هراس مدار از آن که بگویند ترانه بیهودگی نیست چرا که عشق حرفی بیهوده نیست حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید به خاطر فردای ما اگر بر ماش منتی است؛ چرا که عشق، خود فرداست خود همیشه است بیشترین عشق جهان را به سوی تو...
-
منو با خودت ببر .......
چهارشنبه 21 شهریورماه سال 1386 18:30
چند روزی بود که میخواستم بنویسم اما بلاگاسکای با من قهر بود انگار! مدتی بود که روزهای غربت رو در کنار مسافر مهربونی میگذروندم، مسافر خوبی که بوی همه عزیزانم رو برام بعد از هفتماه دوری سوغاتی آورده بود ... عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو عمر دوبارهی منه، دیدن و بوئیدن تو ... شبها به عادت گذشته کنار هم مینشستیم و...
-
هم من منم، هم تو تویی، هم تو منی ...
سهشنبه 6 شهریورماه سال 1386 01:09
ولش کنیم! دیگه خسته شدم از این همه اتفاق و حادثه و خبر بد، روزهام پر از سیاهی شدن با این همه فشار و نگرانی! اما دیگه میخوام بگذرونمش عزیزترین ...هر چی میخواد بشه بذار بشه ... ارغوانم داره گم میشه که نمیخوام بیشتر از این گم بشه دوباره پیداش باید کرد! عزیزترین تو هم خوش باش و عاشق .. مثل همه روزهای خوش گذشته. پرسی...
-
فاصله ها...
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 09:52
گوشی رو بردار که می خوام فاصله رو گریه کنم گوشی رو بردار خسته از بوق های این تلفنم ... روزهای دوری ات زیاد شده اند پرنده مهاجرم ، شاید یک روز در خاطرم نمی گنجید رفتن و ندیدنت را . هر چه بود با هم بودن بود و در کنار هم برگ های تقویم را ورق زدن . روزگاری هرگز فکر نمی کردم حضور اینهمه مرز و و فاصله جغرافیایی بین خودمان...
-
وقتی نیستی...
چهارشنبه 17 مردادماه سال 1386 11:44
وقتی نیستی خونمون با من غریبی می کنه دل اگه میگه صبورم خود فریبی می کنه صدای قناری محزون و غم آلود میشه واسه من هر چی که هست و نیست نابود میشه وقتی نیستی گل هستی خشک و بی رنگ میشه نمی دونی چقدر دلم برات تنگ میشه وقتی نیستی گلهای باغچه نگاهم می کنن با زبون بسته محکوم به گناهم می کنن گلها میگن که با داشتن یه دنیا خاطره...
-
اندر حکایت دیدن رئیس!
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 12:03
سلام خیلی وقت نوشتن ندارم و باید برگردم سر کلاس. برای همه تازه واردین صنعت دوره آموزش و شناخت صنعت نفت را گذاشتن و دو روزه که از ساعت 8 تا 4 بعداز ظهر داریم به اراجیف یه عده مثلا کارشناس گوش می دهیم ، چیزی که نفهمیدیم جز اینکه 10 بار گفتن سال 32 نفت ملی شد و یه سری عکس کج و کوله هم از مصدق بدبخت نشون دادن. فکر کردم...
-
لحظه ی دیدار نزدیک است
پنجشنبه 28 تیرماه سال 1386 16:50
انگار هزار ساله که من اینجا چیزی ننوشتم! انگار هزار ساله که دور ِ دورم! این روزها شوق رسیدن یک عزیز که آغوشش امنترین جای دنیاست روزهام رو رنگی کرده، اما حس عجیبی هم هست که مدام نگرانم میکنه از اینکه شاید فرصت حس کردن گرمای آغوشش رو نداشته باشم. مامان عزیزم همون کوهی که همیشه پشت سرم مهربان و استوار ایستاده بود در...
-
بابا و کتاب هایش ! خاطرات ناب کودکی..
یکشنبه 24 تیرماه سال 1386 10:45
توی اون خونه کوچیک به اصطلاح آن زمان جنگ زده مان، بابا یک دنیا کتاب داشت. یک دنیا کتاب برای روزهای کودکی ما...به گفته خودش خیلی بیشتر از اینها می توانست داشته باشد اگر از ترس ساواک و بعد هم انقلاب یه عالمش رو نمی سوزاند یا توی باغچه چال نمی کرد.اما برای من که قدم به طبقه دوم کتابخونه هم به زور می رسید ، این همه کتاب...
-
آینه...
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 08:23
می بینم صورتمو تو آینه با لبی خسته می پرسم از خودم این غریبه کیه از من چی می خواد ؟ اون به من یا من به اون خیره شدم باورم نمی شه هر چی می بینم چشامو یه لحظه رو هم می ذارم به خودم می گم که این صورتکه می تونم از صورتم ورش دارم می کشم دستمو روی صورتم هر چی باید بدونم دستم میگه منو توی آینه نشون می ده می گه این تویی نه...
-
تولد...
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 07:59
امروز تولد عزیز همراهمه...تولد بهترین هم سقفی که یک روز حتی فکرش را هم نمی کردم بتوانم دستانش را بگیرم و یا حتی به شانه هایش تکیه کنم... امروز باور دارم که خدا یکی از بهترین هدیه های زندگی ام را برایم فرستاد... باور دارم که قدرت عشق را در من زنده کرد تا بتوانم فریاد بزنم که عاشقم! باور هم سقفی مان هنوز هم سخت است و...
-
سیبی از درخت وسوسه
یکشنبه 10 تیرماه سال 1386 13:38
نامت چه بود؟ آدم فرزندِ کی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت محل تولد؟ بهشت پاک اینک محل سکونت؟ زمین خاک آن چیست بر گُرده نهادی؟ امانت است. قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک روز تولدت؟ در جمعه ای ،به...
-
صلح : آری - جنگ : نه
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 12:11
روز یکشنبه هفتم تیرماه سال 1366 است،خورشید با ذرات گرم نور خود همه جا را روشن کرده است،آفتاب هنوز بر فراز کوهها سر به فلک شیده آن می تابد ،صدای غرش گلوله های توپخانه از دور و نزدیک به گوش مردمانش میرسد ،به طوری که ساکنان سالهای درازی است این صداهای آشنا را می شنوند .بالای تپه های مشرف به شهر سایه دکل های دیده بانی و...
-
تهران گردی...
شنبه 2 تیرماه سال 1386 10:07
به علت سرگیجه و سردرد مادر گرامی عزم ام را جزم کردم تا هر طور شده از انبوه پرونده ها و کارهای همیشگی روی میزش ، خلاص اش کنم و ببرمش پیش یک دکتر مغز و اعصاب! اما برای گرفتن وقت دربیمارستان فوق تخصصی نفت! آنهم دکتری که ما می خواستیم نیاز به معرفی نامه یک پزشک عمومی و مهر و امضا و هزاران مرحله اداری دیگر بودو از حوصله...
-
خسته نشو!
شنبه 26 خردادماه سال 1386 10:54
بعضی روزها توی زندگی می فهمم که چقدر آرزوی رسیدن به این دقیقه ها و لحظات رو داشتم، و احساس می کنم که قلبم طاقت و تحمل اینهمه شادی و خوشبختی رو نداره ، باورش برام سخته که بالاخره رسیدم! (شاید رسیدیم فعل بهتری باشد برای این احساس) . روزهای سختی رو سپری کردم! روزهایی که دستام گرمای دستاش رو جستجو می کرد و نگاهم نگاهش رو...
-
سفر
شنبه 19 خردادماه سال 1386 10:38
(1) در چشم برهم زدنی این چند روز تعطیلی هم گذشت. از فرصت اندکی که داشتیم استفاده کردیم و رفتیم نصف جهان. همیشه این شهر را دوست داشتم. مردمانش خیلی شادند و راحت. هر ساعتی از روز (البته تعطیل )که بیایی بیرون در پارک ، میدان و حتی بلوارهای سرسبز، بساطی پهن است و بچه ها سرگرم بازی کردن و پدران در حال چرت زدن و مادران در...
-
اعتراض
یکشنبه 6 خردادماه سال 1386 13:46
دوست نداشتم حالاکه خیلی وقته دست به نوشتن نبردم معترضانه مطلبی بنویسم اما نشد.نمی گذارند که... (1) نیم ساعتی هست که از بانک برگشتم.برای یک کار کوچک رفتم شعبه بانک ملت روبروی اداره. پیش خودم فکر کردم که صبح زود برم تا کارم هم زودتر انجام بشه. وارد که شدم نسیم خنکی به صورتم خورد.سیستم بانک جدید شده بود و مثل بانک های...
-
داستان یک مداد ...
یکشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1386 16:34
پسری به مادربزرگش نگاه میکرد، مادربزرگ داشت یه نامه مینوشت، ازش پرسید: "داری قصهی کارهایی رو که کردیم مینویسی؟ داری قصهی منُ مینویسی؟" مادربزرگ نوشتن رو کنار گذاشت و به پسرک جواب داد: " حتما، من دارم راجع به تو هم مینویسم اما چیزی که خیلی مهمتر از همهی کلماته، مدادیه که توی دست منه، آرزوی بزرگ من اینه که وقتی...
-
ترانه!
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 01:21
دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنهی کفش فرارُ ور کشید آستین همتُ بالا زد و رفت یه دفعه بچه شد و تنگ غروب سنگ توی شیشهی فردا زد و رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوٌا زد و رفت دفتر گذشتهها رو پاره کرد نامهی فرداها رو تا زد و رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زد و رفت...
-
پر حرفی...
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1386 14:03
(1) امسال روز تولدم روزی بود بس عجیب .اولین تولد در شروع زندگی مشترک، خاطره شد . از طرف دوستان صمیمی و مهربانی دعوت به صرف شام و کمی گردش در خیابانهای شهر در غروب دلگیر جمعه شدیم. نشستن 7 نفر در یک پژو و رفتن به یکی از رستوران های نسبتا معروف مهرشهر کرج ، در ظاهر بسیار خاطره انگیز می نمود. با وجود علاقه وافر به پیتزا...