-
یک جشن دیگه!
شنبه 15 اردیبهشتماه سال 1386 16:29
چقدر خوبه که اردیبهشت، بهاریترین ماه سال، برای ما هم پر از شادی و لبخنده ... امسال هم این شادی چند برابر شد با پیوند روشنک وحسن .. اما هنوز یک جشن خوب دیگه در راهه .. فردا... روز تولد روشنک ... ما هر سال توی این روز جمع میشدیم خونهی روشنک و کلی خوش میگذروندیم، امسال حتما همه توی خونهی مشترک و تازه جمع میشن و...
-
خوشم خوشم!
یکشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1386 15:56
خوشم خوشم چنان خوشم که غصه هامو می کشم.... بالاخره زندگی مشترک را شروع کردیم. یک دنیا استرس و اضطراب ، آنهمه دوندگی و تلاش برای مرتب کردن کارها و ...همه و همه تمام شدند و فصل جدید از زندگی پیش رویمان آغاز شد. حس عجیبی داشتم ، یک حس که نمی توانم بگم چه جوری بود یا چه رنگی بود. تا صبح پلک روی هم نگذاشتم و به سقف اتاقم...
-
خوابم یا ...
یکشنبه 26 فروردینماه سال 1386 02:44
چه روزهای شادی در راهند ... روزهایی که میتونی باور کنی بالاخره اون همه خوان بزرگ و کوچیک پشت سر گذاشته شدند و دو "جنگجوی نور" عزیزت رو دست در دست هم و شاد میبینی ... وای که چه روزهای شادی در راهند .... شش سال و نیمه که من و روشنکم با هم همسفریم! و توی قسمتی از این راه هم حسن گل به ما ملحق شد و سفرمون با کولهبار شعر...
-
قاب عکس
یکشنبه 19 فروردینماه سال 1386 12:10
روی دیوار اتاقم تو یه قاب عکس چوبی تو کنارمی هنوزم با یه دنیا عشق و خوبی تو کنارمی هنوزم میون این همه دیوار هنوزم چشمای نازت به چشام زل زده انگار گل سرخ یادگاریت میگه که آهای دیوونه اون دیگه برنمیگرده چرا یادت نمی مونه؟ من که باورم نمیشه آخه هم بغض صمیمی همه سهم من از تو بشه این عکس قدیمی مگه میشه برنگردی من که باورم...
-
ساقیا آمدن عید مبارک بادت!
شنبه 26 اسفندماه سال 1385 12:30
زمستان هر چه بود تاریک و طولانی دل ما هر چه شد سرد و زمستانی زمین اما به دور از کینه ی بهمن نشسته با گل و خورشید به مهمانی به شاد باش شمیم بارش نم نم به فال نیک دیدار گل مریم بیا تا یک نفس شکرانه ی امروز به داغ دل فراموشی دهیم با هم بزن ای طبل باران برقص ای بید مجنون رسیده پچ پچ گل به گوش خاک محزون بیائید سفره ی عید...
-
به کجا چنین شتابان؟!
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1385 15:13
مدتی است هوس نوشتن دارم. هم وقتش رادارم و هم حوصله اش را. اما متاسفانه سوژه ای ندارم. دلم می خواهد شروع به نوشتن کنم اما به محض باز کردن صفحه افکارم به هم می ریزند و صفحه سفید باقی می ماند. چند تا طرح داشتم اما به نتیجه ای نرسیدند. دلم برای نوشتن تنگ شده.... روزگار غریبی است نازنین ، این روزها خیلی نمود پیدا می کند....
-
فرصت بده
جمعه 11 اسفندماه سال 1385 17:48
رخصت بده که بشکنم غرورمُ به پای تو، فرصت بده که جون بدم به حرمت صدای تو مهلت بده تو شهر تو دوباره دربهدر بشم از اشتعال بوسههات یه تل ِ خاکستر بشم، بذار که رنگ گونههات منُ به مسلخ بکشه بختکِ سنگین سکوت از رو دریچه رد بشه! با رخصت نگاه تو البرزُ از جا میکنم! رو خواب شب خط میکشم، به قلب فردا میزنم! نمیذارم دست...
-
یک روز عجیب...
شنبه 5 اسفندماه سال 1385 13:32
( این پست طولانی است ببخشائید.....) (1) دست و پایم را تکانی دادم و نیم چرخی زدم. پتو از رویم کنار رفته بود و سرمای دلچسبی به زیر پوستم رخنه می کرد. دلم می خواست خواب لذت بخش را ادامه بدهم .طبق عادت دستم به طرف ساعت رفت و دکمه چراغش را زدم. لعنت به تو ! 5:09 دقیقه...تنها یک دقیقه مانده به بلندشدن صدای گوشخراش زنگ اش!...
-
غربت ...
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 04:29
خدا گریهی مسافر رو ندید دل نبست به هیچ کس و دل نبرید آدم رو برای دوری از دیار جاده رو برای غربت آفرید جاده اسم منو فریاد می زنه میگه امروز روز دل بریدنه کوله باری که پر از خاطرههاس روی شونه های لرزون منه از تموم آدمای خوب و بد از تموم قصههای خوب و بد چی برام مونده به جز یه خاطره نقش گنگی تو غبار پنجره جاده آغوششو...
-
Happy Valentine Day
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1385 15:37
عشق لالائی بارون تو شباست نم نم بارون پشت شیشه هاست لحظه شبنم و برگ گل یاس لحظه رهائی پرنده هاست تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت من و فریاد منی تو خود عشقی که شوق موندنی غم تلخ و گنگ شعرای منی وقتی دنیا درد بی حرفی داره توئی که فریاد دردای منی تو خود عشقی که همزاد منی تو سکوت من و فریاد منی دستای تو خورشید و نشون...
-
ممنونم!
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1385 15:21
بده دستاتُ به من تا باورم شه پیشمی می دونم خوب می دونی تو تارُ پود و ریشمی تو که از دنیا گذشتی واسه یک خنده من چرا من نگذرم از یه پوست و خون به اسم تن تو خیالم هم نبود دوباره عاشقی کنم ممنونم اجازه دادی با تو زندگی کنم نمی دونم چی بگم که باورت شه جونمی توی این کابوس ِ درد رویای مهربونمی می دونی با تو پُرم از شعر و...
-
میلاد!
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 08:41
می خوام بگم : دوست دارم! به پنجره به آسمون! به این شب آینه دزد! به تک درخت کوچه مون! می خوام بگم : دوست دارم! به تو ! به اسم نقطه چین! به گریه های بی هوا! به کولی کوچه نشین! می خوام بگم : دوست دارم! به هر رفیق و نارفیق! به شاعران بی غزل! به جنگلهای بی حریق! می خوام بگم : دوست دارم! به قاتلم ! به روزگار! به اون کسی که...
-
داستان
شنبه 7 بهمنماه سال 1385 15:37
جغدی روی کنگرههای قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و رد پای آن را. و آدمهایی را میدید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل میبندند. جغد اما میدانست که سنگها ترک میخورند، ستونها فرو میریزند، درها میشکنند و دیوارها خراب میشوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته،غرورهای تکه پاره شده را لابهلای...
-
باور کنم یا نه؟!
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 15:19
* شب آغاز هجرت تو شب از خود گذشتنم بود شب بی رحم رفتن تو شب از پا نشستنم بود شب بی تو ، شب بی من شب دل مرده های تنها بود شب رفتن ، شب مردن شب دل کندن من از ما بود انگار همین دیروز بود... روزهای خوش دانشگاه ، روزهای شادمانه خندیدن و بی خیالی، روزهای با تو بودن و درکنارت نفس کشیدن. قدرشان را ندانستم. چقدر زود لحظه جدایی...