لعنت!

برهر چی چشم هیزِ لعنت. توی این اداره های دولتی کم مونده که کچلی بگیریم از بس که این مقنعه ها رو هی جلو وعقب بردیم مبادا تارمویی برادری را از راه بدر کنه، هیکل و کمرباریک رو هم که با این مانتوهای بلند و تیره نمی شه به رُخ کشید –حالا من یکی که به لطف زایمان جزو کمرباریک ها هم دیگه محسوب نمی شم -چشم و ابرو رو هم که نمی شه نازک کرد و عشوه آمد که با چشمهای پف کرده و بدون صدبار ریمل زدن و خط چشم کشدارکشیدن که عشوه معنی نمی ده – و من ِ مادر خسته شب نخوابیده رو چه به عشوه شتری آمدن- حالا با اینهمه ریخت و قیافه کج و کوله که از هزارفرسخی داد می زنه کارمندیه و اونهم از نوع دولتی اش ، اینکه یکی یه کتی وایسه گوشه راه پله و در حالیکه اون سیگاربدبو و غیرقانونی اش را گوشه لبش گذاشته و شکم گنده اش را به طاقچه پنجره راه پله تکیه داده ، چپ چپ براندازت کنه و کل پله ها رو که یکی یکی پایین میایی چشماش از کمربه پایینت تکون نخوره دیگه نورعلی نوره...یعنی یه جاییت بدمی سوزه که بوش تا هزارفرسخ اونورتر هم میره و از بوی غذای ته گرفته و سیگار طرف هم بدتر ِ، حالا هی دوستان بگن که این سه طبقه رو با آسانسور بیا تا سلف ورشکسته و من هم هی تریپ ورزشکاریم گل کنه که نه پله بهتره ما که از صبح ماتحتمان چسبیده به این صندلی های بدفرم و پر صدا حداقل یک کم تکونش بدیم خودمون بدفرم نشیم، اینه آره دیگه اینه عاقبت ورزشکار بودن ما. حالا این یکی که مرد بود و به اصطلاح خواهرمادر نداشت که اینجوری تابلو چشم چرانی می کرد، چند روز پیش که داشتم وارد اداره می شدم یه خواهر چادری که سفت و سخت هم چادرش رو چسبیده بود مبادا اسلام به خطر بیافته ، از بس از راه دور چپ چپ نگاه کرد و هی رفت بالا و برگشت پایین و شالگردن قرمز و کتونی سفید ما رو برانداز کرد ، کم مونده بود لای درهای چرخشی که برادران همکار با گردونه مسابقات اشتباهش می گیرن و چنان می چرخونن که اگه بخواهی بلافاصله پشت سرشون بری لای در له لورده می شی ، گیر کنه که وای اگه اینجوری می شد یه دل سیر می خندیدیم اول صبحی. آخه یکی نیست بگه خواهر بسیجی من رو که تو قبر تو نمی خوابونند ،نون جنابعالی رو هم که آجر نکردیم که خدارو شکر خیر سرمون تو بزرگترین وزارتخونه این مملکت داریم کار می کنیم و با پول در و دیواراش تمییز می شه و هممون بو گرفتیم – بوی همون چیزی که هیچ وقت از نزدیک ندیدیمش و هنوز قراره سر سفره هامون بیاد – والله به خدا ... اعصاب نمی زارن واسه آدم که از چهارشنبه عزیز  و جلسات مکرر رییس استفاده کنیم و خوش باشیم .
نکنید این کارهارو. وقتی یه خانوم کنارتون تو تاکسی می شینه همچین لم ندین انگار صندلی تاکسی کاناپه خونه عمتونه که اونجا هم به حرمت همون عمه یه کمی پاهاتو رو جمع می کنیدحداقل و تو تاکسی ما رو مجبور می کنید در رو بغل کنیم زشته به خدا. وقتی تنه فنی می زنید تو خیابان حداقل یه سری تکون بدید که بلکه طرف فکر کنه حواستون نبوده نه اینکه به جاش نیش تا بناگوش در رفته رو نشون می دید و یه متلک دهه شصت ای هم ادامه اش حواله می کنید. از اون روزی که  شخصیت زشت اون هفته برنامه x – خودسانسوری در حد اعلی – رو دیدم  که چه جوری خودش را به دختر مردم ...استغفرالله ، حالم بدِ . حق می دهم به همه مادر و پدرایی که دوست ندارند دختراشون تنها جایی برن و چه قدر اون وقتها واسه آزادی و استقلالمون وایسادیم جلوی اون بیچاره ها ..حالا می فهمم و دوست ندارم دخترکم فردا روز این نگاههای آلوده و دستهای کثیف را تجربه کنه...
پ.ن : روی سخنم با همان به اصطلاح برادران نابرادر بود نه همه که کم نیستند کسانیکه صدای اعتراضشان از من نوعی بلندتر و رساتر است. 


روشن بانو عصبانی