اعتراض

 

 

 

دوست نداشتم حالاکه خیلی وقته دست به نوشتن نبردم معترضانه مطلبی بنویسم اما نشد.نمی گذارند که...

 

(1)

نیم ساعتی هست که از بانک برگشتم.برای یک کار کوچک رفتم شعبه بانک ملت روبروی اداره. پیش خودم فکر کردم که صبح زود برم تا کارم هم زودتر انجام بشه. وارد که شدم نسیم خنکی به صورتم خورد.سیستم بانک جدید شده بود و مثل بانک های خصوصی باید شماره می گرفتیم و با اعلام یک خانوم خوش صدا می رفتیم جلوی باجه مورد نظر برای انجام کارمون. اما خوب هنوز خیلی ها به این شیوه عادت نکردند چون جلوی باجه ها صف بود و انگار کسی صدای خانوم را نمی شنید.3 ، 4 نفری مونده بود تا نوبتم بشه که در باز شد و سه تا آقا با سرو صدای زیاد در حالی که زیر بازوی خانوم پیری را گرفته بودند وارد شدند و صدای یا علی یاعلی گفتنشون باعث شد همه سرها به طرف در بچرخند.پیرزن آنقدر پیر بود که نمی شد روی زمین گذاشتش.مثل بچه ها بغلش کرده بودند و روی صندلی در انتهای راهرو نشوندنش.چادری کهنه و از چند جا پاره ، نشان دهنده اوج پوسیدگی را شبیه زن های شمالی دور گردن گره زده و یک عینک فوق ته استکانی که یکی از دسته هایش هم با چسب برق مشکی متصل مانده بود روی چشمانش قرار داشت. نمی دونم به علت پیری بود یا بیماری پارکینسون داشت چون لرزش دستاش متوقف نمی شد. یکی از اون سه نفر لباس فرم بیمارستان تنش بود ، روپوش سفید و دستکش! و بالای سر زن موند و دو نفر دیگه که هیکل های درشتی هم داشتند رفتند طرف باجه و پچ پچی کردند و با عجله از درهای شیشه ای رد شدند و  پشت باجه ها سراغ رئیس را گرفتند. کار خودم یادم رفته بود و کنجکاوی باعث شده بود بدونم چه کار دارند.به اصطلاح معروف به شدت تو نخشون بودم که خانوم خوش صدا شماره ام را خواند و رفتم باجه 4. درست روبروی میز رئیس. هر دو نفر خم شده بودند و رئیس که معلوم بود به شدت کلافه شده فقط گوش می کرد که یک دفعه فریادش بلند شد که نمی شه آقای محترم نمی شه . مااینهمه موجودی نداریم.اگر هم بخواهید زمان می بره...من که چه عرض کنم همه مشتریان بانک کار خودشون با این جمله یادشون رفت. باز هم پچ پچ و اینبار صدای یکی از آن آقایان بلند شد که به ما ربطی نداره ما اجازه مادرمون رو فقط واسه 2 ساعت گرفتیم و باید برگرده آسایشگاه. پول ها رو هم می خواهیم ، خودش را هم آوردیم که انگشت بزنه برای حق برداشت...بله! من کنجکاو کاشف به عمل اومدم که خانوم محترم لرزان حدود 5 میلیارد تومان! در بانک پس انداز دارند و فرزندان رشیدشان می خواستند کل مبلغ را برداشت کنند.5 میلیارد آنهم به تومان ، یاد سریال ماه رمضان افتادم که برداشت یه همچین پولی چقدردردسر در پی داشت. یک نگاه دیگر بهش انداختم، این لباس ها! این تن لرزان و مسئول آسایشگاه که مثل عزرائیل بالای سرش ایستاده بود.نه به خودش می اومد صاحب این همه ثروت باشه نه به اون دو مرد همراهش. با خودم گفتم از کجا آورده اینهمه پول رو؟ بعد هم کسی در اعماق ذهنم جواب داد مهم نیست ، مهم اینه که همه عمر خودش یا شوهر مطمئنا فقیدش جمع کردند و به دهن خودشون زهر مار کردند آنوقت حالا در این سن این خانوم ثروتمند با این سر و وضع در گوشه ای تنها رها شده و این پول ها هم که برداشت بشه دیگه کسی یادش نیست جایی چشمان کم سویی منتظرشه! کارم تمام شد! دلم گرفته بود و هنوز صدای تقریبا بلند شده آن دو مردتنومند و جر و بحث شان که با رئیس ادامه داشت را می شنیدم. یک ساعت دیگه ، شاید هم بیشتر همه اون 5 میلیارد برداشت و مطمئنا شعبه بانکی ما هم حسابی ضعیف می شه . مثل همون پیرزن! عجب دنیایی است . یک عمر جمع کرده و حالا ریشه های جانش دارن استفاده اش را می برند و خودش را قطع ریشه می کنند...به قول شاعر :"روزگار غریبی است نازنین."

(2)

 دیروز وقتی خسته و گرمازده از اداره برگشته بودم خونه و روی مبل دراز کشیده و با آبمیوه ای در دست سعی در فرار دادن گرمای تنم داشتم ، کانال One Tv  برنامه جالبی را پخش کرد.جالب که چه عرض کنم حسرت برانگیز! برنامه ای به نام Extreme Make Over که اصلش متعلق به کانال Ebc  بود. خلاصه.. اینجوری دستگیرم شد که چند تا آدم پولدار با یک اتوبوس در شهرهای مختلف آمریکا دنبال سوژه ای می گردند که کمکی بهش بکنند آنهم از نوع تعمیر اساسی خانه و تعویض کل فرنیچر آن. اولش زیاد توجه ای نکردم چون برام مثل برنامه  اون خانوم مو صورتی کانال Vox بود . اما نه خیلی فرق داشت. فرقش هم این بود که اینها خانواده های نیازمند را پیدا می کنند . حالا نه نیازمند به معنای فقیر و بی پول . نه . مثلا برنامه دیشب متعلق به خانواده ای بود با 7 فرزند که دختر کوچکشان از بدو تولد نارسایی حاد قلبی داشت و همه پول خانه و ماشین و ..را صرف عمل های جراحی آنهم از نوع قلب باز کرده بودند و فضای خانه کفاف اینهمه آدم را نمی داد و دختر کوچک" هلنا" علاوه بر داروهای خاصی که مصرف می کرد نیاز به اتاقی مجزا با هوایی پاک و بدون فرش و موکت کلا وسائی پرز زا داشت. این جماعت خیر هم کل خانواده را برای یک هفته فرستادند به یک هتل شیک و با هرچی نیرو و تراکتور و خاک و سیمان و پتک که بود افتادن به جون خونه و ...بله! خونه بعد از ده روز شد بهشت! به پدر خانواده هم یک فورد استیشن که جا برای کل خانواده داشته باشه و به دختر بزرگ هم به پاس نگهداری از خواهر کوچکش و تنها نگذاشتن پدر و مادر یک فورد نمی دونم چه مدلی محشر نقره ای هدیه دادند و یک خواننده هم آوردند تا شب شان حسابی رویایی بشه. نمی دونم چی بگم! اینهمه ارزش و اهمیتی که اینها به مردمشون می دهند و کشور ما!شاید به قول حسن این ها هم تنها برای بخشی از مردم شان از اینکارها می کنند و از ما بیچاره تر ها هم اونجا هست. این درسته  اما در هر حال اینجور کارها انجام می شه حالا هر کی خوش شانس تر باشه می رن سراغش! اما اینجا از این خبرها نیست، هر روز مثل آدم کوکی کوک می شویم و میائیم سرکار و شب وقتی کوکمون تموم شده نیمه بی هوش برمی گردیم! برای تفریح و غیره هم که می خواهیم بریم بیرون باید کلی حفاظ امنیتی را رعایت کنیم که مبادا از انسان مبتلایی حرفی بشنویم یا پرونده ای سر راهمون سبز بشه!با اخبار قیمت نفت و کارت هوشمند سوخت و گران شدن بنزین و انرژی هسته ای و سنگ پرانی فلسطینی ها و دستگیری اراذل و اوباش هم شب وروزمان را پر خبر می کنند و سرمان را زیر آب. آنوقت آن ور آب ،  خانه ای را برای راحتی ساکنین اش تبدیل به بهشت می کنند و اینجا یک خیر که مدرسه ای را برای 15 سال به آموزش و پرورش یکی ازمناطق تهران داده به علت پشیمانی و مشکل ارث وراثش!!! پس می گیرد و 400 تا دانش آموز آواره می شوند. هر روز اخبار های اینجوری را می خوانم و می شنوم! اینجا ایران است. سرزمین اهورایی ما!

(3)

در حال عبور از یک محله قدیمی و تقریبا مستضعف کرج و در حالی که همه مردم به سرعت از پیاده روهای تنگ و باریکش عبور می کردند صدای دست زدن و ترانه ای ترکی توجه ام را جلب کرد. در انتهای یک مغازه به شدت قدیمی و تقریبا مخروبه که به عطاری تبدیل شده بود دو پیرمرد خسته و فرتوت ترانه ای ترکی را می خواندند و دست می زدند و دخترکی تپل با موهای فرفری کوتاه و لباسی صورتی و نخ نما برایشان می رقصید .چند لحظه ایستادم و نگاهشان کردم! آنهمه شادی و ذوق توی صورت شان و سادگی و پاکی فرشته گونه دخترک را در آن مغازه نمور و در آن محله قدیمی با هیچ چیز نمی شد عوض کرد! بله..برای شاد زیستن و حتی لحظه ای لبخند این مردم به هر کاری دست می زنند اما اگر بگذارند چون هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک بسیجی جوان که ریش هایش مثل علف های کویر لوت پراکنده و تُنُک بود و می توانست جای یکی از نوادگان آن دو نفر باشد  با موتورش در همان پیاده روی تنگ ایستاد و تذکری نثارشان کرد و هر دو سکوت کردند ، دخترک اما با نگاهی متعجب و دستانی در هوا مانده منتظر  ادامه ترانه و رقصیدنش بود...

(4)

بگذریم از اینهمه ناله و غرغر کردن که اوضاع ما همین است و امید که بدتر نشود.

یاد داستانی افتادم که چند وقت پیش در وصف حال و احوال مردم ایران از گذشته تا به حال خواندم. مطلبم طولانی تر می شود برای همین لینک اش را اینجا می گذارم. از دستش ندهید!

دو شب پیش بالاخره وقتی بین وقتهایمان پیدا شد تا با همسر گرامی فیلمی ببینیم. آنهم یک فیلم به نظر من خوب و با ساختاری عالی به نام Heaven . نویسنده اش کیشلوفسکی عزیزم بوده که با سه گانه " آبی – قرمز – سفید " اش با آن زبان شیرین فرانسه خاطراتی ناب و عالی دارم و بازیگر زن فیلم هم کیت بلانشت که نقش اش را در فیلم Babel  با آن بازی کم اما قوی بسیار دوست می داشتم ! شنیده ام که این هم یکی از سه گانه های کیشلوفسکی است که قرار بوده با نام های " بهشت- برزخ-جهنم" ارائه کنه و خوب اجل مهلتش نداده...اولی که عالی بود! دیدنش را به همتون توصیه می کنم.(تصویر بالا هم متعلق به همین فیلم است)

(5)

به این نتیجه رسیدم که در همه جای دنیا انسان هایی پیدا می شوند که همه عمرشون را در کار و حرکت و اندوختن سپری می کنند و وقتی به خودشون میان که دیگه دیر شده و نه توانی برای استفاده مونده نه همراهی برای پا به پا بودن و باید همه را دودستی تحویل نسل بعدی و میراث خوارانشان بدهند. چقدرتلخ و  چقدر بد! همینجوری فرصت لذت بردن از دقایق را از مامی گیرند دیگر خودمون اینکار را نکنیم! تصویر پیرزن امروز صبح ، از جلوی چشمانم دور نمی شه...