صلح : آری - جنگ : نه

 

روز یکشنبه هفتم تیرماه سال 1366 است،خورشید با ذرات گرم نور خود همه جا را روشن کرده است،آفتاب هنوز بر فراز کوهها سر به فلک شیده آن می تابد ،صدای غرش گلوله های توپخانه از دور و نزدیک به گوش مردمانش میرسد ،به طوری که ساکنان سالهای درازی است این صداهای آشنا را می شنوند .بالای تپه های مشرف به شهر سایه دکل های دیده بانی و سنگرها از جنگ دارد.از شیب تپه ها که سرازیر می شوی شهر است با تمام زندگیش و چهره ی مردمانش حکایت از رنج هایی دارد که هر کسی و هر دلی تاب شنیدن سخنان آنها را ندارد

 قربه های ساعت ثانیه به ثانیه جلو می روند و گذشت زمان را به کندی نشان می دهند،رأس ساعت 4 و25 دقیقه غرش هواپیماهای عراقی فضای شهر را پر از ترس و وحشت کرد ، تعداد آنان به 6 فوند می رسد که پس از یک مانور کامل بر فراز شهر که 5 دقیقه طول کشید که 3 فروند از آنان را هدف بمبهای خود قرار دادند و 3 فروند دیگر در روستاهای ره شه هه ، رمی و بیران و مامه وت را هدف بمب های خود قرار دادندو پس از بمباران مدتی در فضای شهر مانور دادند ،سپس از آسمان شهر خارج شدند . مردم با شتاب خود را به پناهگاهها رساندند، پس از گذشت چند لحظه صدای غرش و انفجار دیگر به گوش نمی رسید . کودکان معصوم آرام و بی تشویش چشم به نگاه بزرگترها دوختند . از خلال روزنه روزنه پناهگاه ستون دود مانند ،فضای غلیظی را در فضای بسته نشان می داد و بوی علف تازه و سیر  وگندیدگی و...در فضای پناهگاهها پیچید..نگاه کودک برقی زد و مادر نفسی کشید .

صدای فریادهای گنگی از درون شهر آمد و فریاد زد :بیرون بیایید به بالای تپه ها بروید شهر بمباران شیمیایی شده است.سرفه ها اینک پیاپی و بی وقفه ادامه دارد ، سوزش چشم ها و سوزش سینه ها دیگر مجال فریاد زدن ندارد. موجی ملتهب از درون شهر و پناهگاهها سر به فراز تپه ها می کشد شهر خالی شده از مردم با آخرین ناله های تلخ سالخوردگانی که درون پناهگاهها مانده بودند  به ماتم نشسته است . فریاد های پی در پی در معابر که خبر از بمباران شیمیایی می داد ،مردم را وادار به ترک شهر و پناهگاهها و رفتن به ارتفاعات می کرد .واین بود درد مردم شهر من که 20 سال است گریبان گیرشان است( بمباران شیمیایی سردشت _عمرلحاف دوزی)

 

فردا روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی است! سالروز بمباران ناجوانمردانه  سردشت ! کلا روز مبارزه با تفکرات جنگی...

6 سال از بهترین روزهای عمرم را با صدای آژیرهای قرمز و انفجارهای پیاپی گذراندم. شیشه های خانه محکم شده با چسب های ضربه دری ،سنگرهای خاکی و شنی که باید در سرما و گرما محافظ ما می شدند ، خبرهای مرگ و مرگ و مرگ هر روز از یک جا، گل گذاشتن ها به جای هم بازیهایی که پرپر شده بودند و فرار و ترس...همه اینها برای یک دختربچه کم بود که ترس بمب های شیمیائی هم اضافه شد! با هر صدای انفجاری دستمالهای خیس شده را روی دهانمان می کشیدند ، مبادا شهر ما هم آلوده شده باشد...خاطرات آن دوران را به وضوح می بینم، آن روزهای تاریک و خاکستری را همیشه در ذهنم ثبت شده نگه داشته ام ، با جزئیات..هنوز هم صدای رعد و برق من را یاد شکستن دیوارهای صوتی و انتظار خاموشی و فرار به سوی سنگرها می اندازد...

بمباران شیمیایی بدترین و ناجوانمردانه ترین روش جنگ است....

میم مثل مادر، صحنه های آخر اخراجی ها و ...(که یادم نمی آیند) همه و همه آن روزهای هراس را برایم زنده می کنند و شکر...شکر که موشک های عراقی شهر ما را هدف قرار ندادند....

هنوز خاک حلبچه و سردشت آلوده است...آلوده به مواد شیمیایی...

چند سالی است که کاروان هایی تحت عنوان " راهیان نور" به این مناطق  سر می زنند تا مثلا بازدیدی از بقایای فجایع جنگ داشته باشند ، خوب به یاد دارم روزی که یکی از این کاروانها را دیدیم ...سربازی فریاد می زد :

کفش هایتان را در نیاورید،اینجا سرزمین مقدس طه نیست، این خاک آلوده است، اگر زخمی در بدنتان ایجاد شود مسموم می شوید، آب ننوشید و پابرهنه قدم برندارید...اما کو گوش شنوا !!! حتی کفش های کودک شان را هم در می آوردند، چون این باور را در مغزشان فروکرده بودند که این سرزمین ، حلبچه، مقدس است....بازدید به قیمت آلوده شدن!!تنها برای یک باور غلط!

آنها که رفتند و آنها که هستند و رنج روزگار گذشته را هنوز و هنوز بر دوش می کشند خود باور دارند که آن خاک مقدس نیست ، آلوده است اما کسی فریاد خفه شده در گلویشان را نمی شنود....

 

 

                    به یاد همه فرزندان ایران زمین ، همه مادران و کودکانی که به ناحق آلوده شدند ....