آینه...

 

می بینم صورتمو تو آینه
با لبی خسته می پرسم از خودم
این غریبه کیه از من چی می خواد ؟
اون به من یا من به اون خیره شدم
باورم نمی شه هر چی می بینم
چشامو یه لحظه رو هم می ذارم
به خودم می گم که این صورتکه
می تونم از صورتم ورش دارم
می کشم دستمو روی صورتم
هر چی باید بدونم دستم میگه
منو توی آینه نشون می ده
می گه این تویی نه هیچ کس دیگه
جای پاهای تموم قصه ها
رنگ غربت تو تموم لحظه ها
مونده روی صورتت تا بدونی
 حالا امروز چی ازت مونده به جا ؟
اینه می گه تو همونی که یه روز
می خواستی خورشید و با دست بگیری
ولی امروز شهر شب خونه ات شده
داری بی صدا تو قلبت می میری
می شکنم آینه رو تا دوباره
نخواد از گذشته ها حرف بزنه
اینه می شکنه هزار تیکه می شه
 اما باز تو هر تیکش عکس منه
عکسها با دهن کجی به هم می گن
چشم امید و ببر از آسمون
روزا با هم دیگه فرقی ندارن
بوی کهنگی می دن تمومشون              (اردلان سرفراز)

 

نامه ای از عزیز راه دورم ، ارغوان ، باعث نوشتن این ترانه شد...

عزیزترین یار! روزهای خسته گی و تنهایی بالاخره یک روز تمام می شوند.امید که پایانشان خوش باشد و روشن...تو خودت را برای تک تک این لحظات آماده کرده بودی، پس :

تا تموم شه غم و رنج انتظار

نازنین طاقت بیار...

تا شکوفایی گل های بهار

نازنین طاقت بیار...

می دانم که می توانی.