بگذر از نی ... |
امروز اینجا عید فطر بود، ایران فردا رو عید اعلام کرده! به هر حال که عید همه اونهایی که روزهدار بودند مبارک. توی مملکتی که مذهبشون با تو فرق میکنه و اصلا خیلیها مذهبی ندارن، روزه گرفتن حس عجیبی داشت! اینکه مثلا چیزی بهت برای خوردن تعارف میکنن و تو میگی که روزه هستی و چقدر اونها تعجب میکنن! و میپرسن برای چی؟ که چی بشه؟ یعنی آب هم نمیخوری؟! دوستی به من میگفت روزه هستی یا رژیم؟! روزه؟ یعنی نماز هم میخونی؟! حیفه تو نیست ارغوان؟!!!!!!!!! خلاصه داستان جالب و تجربه قشنگیه با عقاید مختلف زندگی کردن. امسال به قول روشنک دومین عید فطری بود که من از خونه دور شدم! پارسال شبیه همین روزها با هزار امید و آرزو با دو عزیز دیگه اومدم این سر دنیا فقط برای یک سفر کوتاه، اما هیچوقت فکر نمیکردم که تصمیم به موندگاری میگیرم! داشتم شعری میخواندم به اسم "بگذر از نی" از آقای هادی خرسندی که به شدت وصفالحال این روزهاست و من به شدت این شعر رو دوست میدارم، برای همین با اجازشون اینجا مینویسمش که دوستان دیگرم هم بخوانند! چون توی ایران که وبسایت خودشون فیلتر شده، پس تا ما هم فیلتر نشدیم چندتا شعر اینجا بذاریم بد نیست!!! بگذر از نی، من حکایت میکنم وز جدائیها شکایت میکنم نالههای نی، از آنِ نیزن است نالههای من، همه مال من است شرحهشرحه سینه میخواهی اگر من خودم دارم، مرو جای دگر این منم که رشتههایم پنبه شد جمعههایم ناگهان یکشنبه شد چند ساعت، ساعتم افتاد عقب پاک قاطی شد سحر، با نیمه شب یک شبه انگار بگرفتم مرض صبح فردایش، زبانم شد عوض آن سلام نازنینم شد «هِلو» وانچه گندم کاشتم، روئید جو پای تا سر شد وجودم «فوت» و «هِد» آب من «واتر» شد و نانم «برد» وای من! حتی پنیرم «چیز» شد است و هستم، ناگهانی «ایز» شد من که با آن لهجه و آن فارسی آنچنان خو کرده بودم سال سی من که بودم آن همه حاضر جواب من که بودم نکتهها را فوت آب من که با شیرین زبانیهای خویش کار خود در هر کجا بردم به پیش آخر عمری، چو طفلی تازه سال از سخن افتاده بودم، لالِ لال کمکمک، گاهی «هِلو» گاهی «پیلیز» نطق کردم! خرده خرده، ریز ریز در گرامر همچنان سر در گُمم مثل شاگرد کلاس دومم گاه «گود مورنینگ» من، جای سلام از سحر تا نیمه شب، دارد دوام با در و همسایه هنگام سخن لرزه میافتد به سر تا پای من میکنم با یک دو تن اهل محل گاهگاهی یک «هِلو» رد و بدل گر هوا خوبست یا اینکه بد است گفتگو دربارهاش صد در صد است جز هوا، هر گفتگویی نابجاست این جماعت، حرفشان روی هواست بگذر از نی، من حکایت میکنم وز جدائیها شکایت میکنم نی کجا این نکتهها آموخته نی کجا داند نیستان سوخته نی کجا از فتنههای غرب و شرق داغ بر دل دارد و تیشه به فرق بشنو از من، بهترین راوی منم راست خواهی، هم نی و هم نیزنم سوختند آنها نیستان مرا زیر و رو کردند ایران مرا کاش میماندم در آن محنتسرا تا بسوزانند در آتش مرا تا بسوزانندم و خاکسترم درهم آمیزد به خاک کشورم دیدی آخر هرچه رشتم پنبه شد جمعههایم ناگهان یکشنبه شد (هادی خرسندی – www.asgharagha.com ) |