خواب...

دیشب خواب تو رو دیدم ، چه رویای پرشوری

انگار که تو خواب می دیدم ، تو سالها از من دوری...

 

دیشب دوباره به خواب ام آمدی ، مثل شب های قبل اما باز هم کمرنگ و فراموش شدنی، باز هم نتوانستم گرمای دستانت را حفظ کنم ، شاید دو کلام حرفی و شاید لحظه ای گم شدن در آن آغوش فراموش نشدنی...نشد ، گویی نه تو میل ماندن داشتی و نه ساعت زنگ دار میل خفتن و فراموش کردن زنگ زدن. دلم می خواست چشمانم را ببندم ، پلک هایم را فشار بدهم تا باز نشوند تا مبادا تصویر محوت نابود شود...نشد ، توانی برای نگه داشتنت نداشتم .باز هم چشم هایم را بستم این بار خواب نبودم ، رویاهای صادقانه ام را مرور کردم ، رویای روزهای رفته ، می دیدم که دوباره 7 ساله شده ام. بایک دامن کوتاه و موهایی بافته شده در دوطرف شانه هایم. دست دردست تو قدم میزنم و بالا و پائین می پرم اما هنگام عبور از مقابل ویترین مغازه ی کوچک انتهای بازارچه قدیمی ، همگامی با تو را فراموش می کنم و می ایستم.یک قلاب بزرگ ماهیگیری و یک جعبه کوچک منقش به طح های اسلیمی .با اندک سوادی که دارم آهسته می خوانم. مشت دستانم در مقابل هجای هر حرف با یکی از انگشتان ، بازتر می شود." جَعبه ...جَعبه..." نمی توانم. هنوز شاید خوب خواندن را نیاموخته ام. بر می گردم و نگاه خندانت را میبینم ،با حوصله پشت سرمن ایستاده ای."جعبه طعمه انواع ماهی".نگاه پرسشگرم بر روی صورت خندانت می ماند. بغلم می کنی  و می گویی : سعی کن چیزهای خوب را بخوانی ، هر چیزی که در آن از کشتن و بردن حرفی نباشد" هنوز نمی دانم معنای سخنت را .انگشت اشاره ام اما به قلاب نشانه رفته. رد شدی و من در آغوشت چاره ای جز گذر نداشتم.آهسته در گوشم نجوا کردی :

اینقده اون دستاتو بالا و پائین نکن

لب بچه ماهی رو با قلاب خونی نکن ...ماهیگیر، ماهیگیر

اشک این بچه ماهی توی آب ها ناپیداست

فریاد اون توی آب یه فریاد بی صداست

بذار تا بچه گی رو بذاره اون پشت سر

بتونه عاشق بشه وقتی می شه بزرگتر ...ماهیگیر، ماهیگیر

و این ترانه همگام همه سالهای کودکی ام شد، سال هایی که با پژواک شکستن دیوارهای صوتی و انفجارهای گاه و بی گاه ، صدای شکستن شیشه ها و صدای تلخ آژیر خطر پر شده بود.

بدا براین روزگار ...

روزگار بی رحم با تو چه کرد؟ با من ، با ما چه کرد؟ هر روز کوه مشکلاتمان همپای قد کشیدن ام بزرگتر شدند و روزهای رفته کودکی کمرنگ تر.بزرگتر شدم و از آن آغوش مهربان دورتر.آنقدر کوچک بودم که به سختی در خاطرم مانده شبی را که از شدت تب نایی برای نفس کشیدن نداشتم و تو در آن روزهای ممنوعیت رفت و آمد و نبود وسیله ، دوان دوان در آغوشم کشیدی و به بیمارستان رساندی...من اما نتوانستم! نتوانستم در آن شهر غریب لرزش پیکر مهربانت را متوقف کنم ، در آغوشت بکشم و با گرمای تنم ، با لرزش دستان ، طپش دوباره آن قلب مهربان را برگردانم...نشد...نتوانستم....

شاید اون جوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفهایی بود توی قلبم من نگفتم نتونستم.....

دلم می خواهد برگردم به همان روزها ، به همان روزها که من دختر کوچک کدخدا می شدم و تو برایم می خواندی " یه دختر دارم شاه نداره ..." و با یک پای گچ گرفته دورم می چرخیدی و بشکن می زدی که " به کس کسونش نمی دم ، به کسی نشونش نمی دم "و قه قهه های من و نیشخند پر از شیطنت رضا که ؛ اوه مگه تحفه است؟ ؛ یا به آن روزها که از هراس صدای انفجار و کابوس های شبانه به آغوشت پناه می بردم و تو در گوشم زمزمه می کردی " پری ناز کوچولو ،دیگه نترسی از لولو..." و من با آرامش حضورت به خواب می رفتم.

روزهایی که غرور نوجوانی بی رحمم کرده بود و با تو نامهربان می شدم ، اخم می کردم و برای هر حرفت صدای اعتراضم بلند می شد و اما وقتی نبودی ، وقتی ماموریت بودی دلم برای همه آن به قول مامان کل کل ها تنگ می شد . روزهایی که با لجبازی مجبورت می کردم فوتبال را از تلویزیون کوچک اتاق من تماشا کنی چون می خواستم " بابا لنگ دراز " ببینم... و برای من تو همیشه
 
daddy long-legs بودی و لبخندت  و پاسخ "جانم " ات یعنی رضایت از نامی که با آن صدایت می کردم.اما افسوس که آن روزها رفتند، آن روزهای خوب...

 

امرزو تولد رضا است، بهترین و بی نظیرترین برادر دنیا که هر روز چهره اش بیشتربه تو شبیه می شود، یادگاری که گذاشتی این روزها غمگین است و دخترکت هیچ راهی برای شاد کردنش نمی یابد...

تو هرگز روزهای تولدمان را حتی در بدترین شرایط روزگارمان فراموش نمی کردی و چه خلق خوبی برایمان به جا گذاشتی...

یادت هست کادوی تولد دومین سال دانشگاهم را ؟ وقتی بعد از 1 ماه دوری برگشتی ؟ یک پرینتر و اسکنر ..آن روزها کمتر کسی در اطرافم صاحب این هدایای طلای بود..می دانی که همان کادو و تلاش برای نصب و راه اندازی شان ، پایه گذار عشق من و حسن شد؟ پایه گذار ایجاد رابطه مان و بعد هم ، هم سقفی و هم راهی مان؟ نبودی که سرانجامش را ببینی ...اما میدانم که می دانستی کسی که برای آموزش کامپیوتر به عنوان هم کلاسی به تو معرفی کردم کی بود؟همیشه می دانستی دختر سرکش ات باید پاسخگوی تلفن هایی باشد که برای تو بی کلام بودند و چه پرمعنا نگاهم می کردی و می خندیدی...

بیا و ببین که دخترک بزرگ شده . دیگر دخترک ترسانت  از هیچ ابر سیاهی نمی ترسد . او باور دارد که " بابا تو خونه خداست ...دست ما از اونا کوتاست" یعنی چه؟ و دیگر میان لالای هایت نمی پرسد خونه خدا کجاست؟و چرا دست ما به اون نمی رسه؟

می داند همیشه هستی. همه جای خونه ، میان کتاب های اتاق ، میان نفس های مادر ، میان بغض های فروخورده رضای مهربان و حتی میان خواب های گاه و بی گاه و اندک خودش....هستی اما دوری و نمی تواند لمس ات کند...

شاید گاهی نوشتن از یاد و خاطره ات بغض نهفته ام را آشکار کند و لرزش دست و دلم را کم...به همین دلخوش ام.به این که حرف هایی که هرگز مجالی برای گفتنشان نیافتم ، حرف هایی که دست بی رحم روزگار برای همیشه ناگفته گذاشت را بازگو کنم ، شاید آرامشی بیابم...شاید...

ببین بازی کردنش پر از شوق موندنه

زندگی رو خواستنُ مرگُ از خود روندنه

خونه ی اون رودخونس

دریا براش یه رویاس

بزرگترین آرزوش

رسیدن به دریاس

تابیدن آفتاب ُ رو پولکاش دوست داره

دنیا براش قشنگه وقتی بارون میباره

ماهیگیر ، ماهیگیر.....