بغض

*شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفهایی بود توی قلبم من نگفتم , نتونستم...

نتونستم و طعم تلخ این لغت تا ابد آزارم می دهد.

امروز 1465 روز است که رفته ای یعنی درست 3 سال و 11 ماه و 29 روز است که با واژه نبودن و ندیدنت خو گرفته ایم, به نشنیدن صدای خنده ات , به از یاد بردن همه آن مشاجره های کوتاه و بلندمان , به هدیه های رنگارنگ و بزرگ و کوچک ات به ... و  افسوس . شاید افسوس خوردن بر تک تک ثانیه ها و دقایقی که با تو پر بودنت و نمی فهمیدم شان , حس شان نمی کردم دردی از هزاران درد درونم را درمان نباشد اما این تنها راه است برای تبرئه شدنم بعد از این همه ثانیه و ساعت و دقیقه متهم بودنم....

تصویر مبهم ات هر شب جزیی از خوابهای پریشان و نصفه نیمه ام شده و خاطرات روزهای رفته جزیی از زندگی ام , اما می ترسم! می ترسم خاطره ای از تو بگویم , می ترسم حرفی از تو بزنم و نقاب 4 ساله ام فرو بریزد , تو همیشه می گفتی که کسی لایق دیدن اشک های من نیست و باید اهلش را پیدا کنم , یافته ام اما با او هم جرات صحبت کردن از تو را ندارم, با خودم هم حتی...یادم می آید همه آن تلخی ها و اخم هایم, فریادهایم , گریه هایم , قهرهایم و هزاران درد دیگر که فکر کردنشان بغض متورم چهارساله ام را می ترکاند و ...اینجا در اداره و پشت میز کار و با ظاهری جدی و خشک , مجالش نیست , مجال ؟ در این مدت جز در تنهایی هایم , آنهم وقتی که نمی خواستم فردایش سر از اداره درآورم و برای فرار از نگاه پرسشگر مادر و هم کار و دوست و پنهان کردن چشمان ورم کرده , چاره ای بیاندیشم , اجازه می دادم بغض فروخورده ام سرباز کند ...نه من باید قوی باشم ! قوی ...در آن روزهای داغ و تلخ مرداد هر کسی در آغوشم می گرفت در گوشم زمزمه می کرد " تو می توانی ! باید قوی باشی , به خاطر آن فرشته مهربان" نمی توانستم , روح و جسمم گنجایش آن ضربه ناگهانی را نداشت , باور رفتن تو و ندیدنت آنقدر سخت بود و بزرگ که در ذهن درمانده ام نمی گنجید  اما حس تلقین گاهی حس خوبی است – باورم شد که می توانم و امروز می دانم که ذره ذره روحم له شده , نگاه شیشه ای ام را در برابر نام تو , یاد تو  نمی خواهم, می خواهم خودم باشم همان دخترک نازک نارنجی که با کوچکترین صدای بلندی لبانش می لرزید و چشمانش خیس می شد .....

من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومه

نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومه

نمی دانم چرا برای گفتن واژه دوستت دارم , تنبلی کردم شاید گمان می کردم از لابه لای همه آن روزهای با هم بودن و تنهایی هایمان – من و تو با هم , تنهای تنها – از میان همه آن حرف ها و اشک ها و خنده ها و فریادها و قهرها می فهمی که چقدر عزیزی ! چقدر بزرگی و چقدر مظلومیت ات آزارم می دهد...

تورو دیدم مثل آینه توی تنهایی شکستی

من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی

نمی دونستی که چون گل توی قلبم شکفتی

چشم تو پر از گلایه, اما هرگز نمی گفتی

چشمام رو می بندم : من و تو ! روزهای بچه گی ، جشن ها و عیدها ، با هم و با بقیه و حتی آخرین عکسی ، درست 3 ساعت قبل از رفتن ات! منتظر صدایت هستم , منتظر صدایی که از خواب بیدارم می کرد و من با غرغر سرم را زیر پتو می بردم ، منتظر صدایی که هم آواز با من ترانه های قدیمی را می خواند ، منتظر دستی که از من برای تانگو رقصیدن دعوت می کرد و با صدایی آرام کنار گوشم گام هایم را مرتب می کرد.منتظر صدای سرفه هایت ، منتظر عطر تنت ...و سکوت  ات یعنی ابدی بودن انتظار.

مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه...(بابک صحرایی)

بابای مهربانم , اینجا تنهای جایی است که می توان برایت بنویسم , از تو بنویسم بدون آنکه تظاهر به قوی بودن کنم , بدون آنکه نگاهم شیشه ای و سرد شود ...

این ماه داغ را دوست ندارم چون مهم ترین و تاثیر گذارترین انسان زندگی ام را از من گرفت کسی که امروز می فهمم هر چه دارم نقش حضور او در آن دیده می شود و افسوس که هرگز نتوانستم فریاد بزنم " تو را هم به اندازه همه آسمان ها دوست دارم , همچون فرشته مهربان زندگی مان " نشد اما می دانم که می دانی , می دانم که همه ناگفته های دخترک پشیمانت را می دانی و ...و می دانم که بخشیدی .

مرداد داغ و تلخ از راه رسیده , بغض های فروخورده سرباز می کنند , روزها بازهم سپری می شوند اما باور کن که یادت ماندگار است . باور کن!

برای دنیای بزرگی که برایم ساختی ، برای تجربه ها و خاطرات ناب کودکی و برای آنچه برایم باقی مانده ...

برای عطر حضورت در خانه کوچکم...

برای روح مهربانت که تنهایم نگذاشته...

برای همه چیز از تو ممنونم!

*: متاسفانه ترانه سرای این کار با صدای معین را نمی شناسم!