نشستم به بامی که بامیش نیست،
شگفتا دلم میزند باز پر،
نفس گیر گردیده آرامشم!
خوشا بار دیگر هوای خطر
بر آن است شب تا به خوابم کشد
بزن باز بر زخم من نیشتر
دلم جرأتش قطرهئی بیش نیست
تو ای عشق، او را به دریا ببر.....
(محمد علی بهمنی)
دلم تنگ شد برای نوشتن در خانه، اینجا تنها جاییه که میتونم راحت از دلم
بنویسم. سالهاست که تمرین کردیم این خانه جایی باشه برای درددل و سبک شدن! توی روزهای پشت سر، میدونم اینجا کم بودم! اما
اینقدر دغدغه داشتم که حتی اگر میخواستم بنویسم نوشتههام هم به تلخی خودم میشد.
دوست ندارم اینجا رو تلخ کنم که این خونه همیشه برای من یادآور روزها و خاطرات
خوشه. حتی دفترچهی خاطرات شخصی من هم به این خونه حسادت میکنه!
اسم خونه رو گذاشتیم "از عشق چیزی بگو"، اما چقدر یاد گرفتیم که
بگیم؟ همهی ما، اسم عشق و عاشقی که میاد پر میشیم از شادی و تصاویر زیبا، دوست
داریم حرفهای خوب بزنیم، رویاهای قشنگ ببینیم، اما اینها همهش تو دنیای حرفه!
توی واقعیت هزار و یک، اما و اگر و چرا و شاید رو سر راه همون عشقی میگذاریم که
توی خیال این همه باهاش حال میکنیم! (ببخشید اینجوری مینویسم! حوصلهی ادبی شدن
ندارم امشب!)
توی زندگی من اتفاقات عجیب و غریب زیاد میفته، زندگی پر حادثه! از زندگی
یکنواخت خوشم نمیاد، دوست دارم نمودار زندگیم، سینوسی باشه! خط صاف رو دوست ندارم،
منو یاد دستگاه الکتروکاردیوگراف قلب میندازه که وقتی نمودارش صاف میشه یعنی صاحب
اون خط مُرد و دیگه زنده نیست! برای همین همیشه توی این مسیر زندگی تصمیماتی گرفتم
که شاید اطرافیانم رو متعجب کرده، اما اون تصمیمات همیشه باعث شده تجربیات تازه به
دست بیارم هرچند که همیشه نتیجهی مثبتی به همراه نداشته اما دست کم به اندازهی
بزرگی اون تصمیم به تجربیاتم اضافه شده. خاطرم هست که دوستی میگفت دلیلش اینه که
تو "دیوونهای"!! و توی دنیای دیوونهها همیشه دو،دوتا، چهار نمیشه!
گاهی پنج میشه و گاهی هم سه! و این قضیه، عاقلهای اطرافت رو آزار میده!! گاهی فکر
میکنم که واقعا این خوبه یا بد؟ ماهی آزاد بودن خوبه یا بد؟ همیشه میشه خلاف جهت
آب شنا کرد؟ و به این نتیجه میرسم که خیلی سخته اما به تجربه کردنش میارزه! نباید
ترسید.
بیرون بیا، خودت باش، تو آدمی، نه برده
همیشه باخته هرکس شکایتی نکرده
عاشق زندگی باش، زندگی، شغل و پول نیست
تو امتحانِ بودن، برده بودن قبول نیست....
(یغما)
همهی این صغری، کبریها را چیدم که به اینجا برسم! نمیدونم فیلم "شام
آخر" ِ جیرانی رو دیدید یا نه؟ فیلم صحبت از عشقی میکرد که از دید
"انسانهای عاقل"!!!!! اجتماع
نامتعارف میامد. اما مگر عشق، نامتعارف هم میشه؟ چرا همهی ما وقت صحبت
کردن اینقدر خوب بلدیم از عشق حرف بزنیم اما وقتی باهاش مواجه میشیم اینقدر ازش میترسیم؟
شاید از خودش نمیترسیم از عواقبی که پذیرفتن او عشق به همراه داره وحشت داریم، میدونین
چرا؟ چون نمیشناسیمش! چون نه تنها اون عشق رو نمیشناسیم و بهش باور نداریم بلکه
خودمون رو هم درست نمیشناسیم! درست نمیدونیم چی هستیم و چه توانائیهایی داریم و
اصلا از این زندگی چی میخوایم؟! خودمون با دست خودمون هزار تا چاله میسازیم سر
راه اون عشقی که شاید بتونه همهی زندگی ما رو عوض کنه. اینقدر برای شکوفا شدنش
شرط و شروط میگذاریم که دیگه وقتی از اون هفتخوان گذشت رمقی براش نمونده! نمیدونم
چرا خیلی از ماها، با اینهمه سختگیری و شرط و شروط میخوایم لذت تجربهی دقایقی
خوش رو از خودمون حتی ناخواسته بگیریم؟ مگر ما چقدر زندهایم؟ یا این زندگی چقدر
ارزش داره که براش اینهمه سختی بکشیم؟ اونهایی که از بام تا شام زندگیشون روی
حساب و کتاب بود کجا رو گرفتن که ما عقب موندیم؟؟
دمی با غم بسر بردن، جهان یکسر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کزین بهتر نمیارزد
به کوی می فروشانش به جامی برنمیگیرند
زهی سجادهی تقوا که یک ساغر نمیارزد...
(حافظ)
توی اون فیلمی که اشاره کردم، بانوی قصه، عاشق شده بود، عشقی که به چشم ِ عقل
ِ دیگران! اشتباه جبران ناپذیری بود، در مرحله تصمیم، بانو نوشت: من عاشق شدم،
عشق زمینی، عشق آدیمزاد به آدمیزاد..... و از همهی چراغهای قرمز گذشت.
حالا امروز این اتفاق برای من هم افتاده، من هم انگار باید بنویسم که " عاشق
شدم، عشق زمینی، عشق آدیمزاد به آدمیزاد"! اما باز مثل همهی اتفاقات و
تصمیمات پشت سرم برای همه عجیب به نظر میرسه. همه با شنیدنش سپر و زره و کلاهخود
پوشیدن و برای نجات زندگی من به جنگ من آمدهاند!!!! عجیب نیست؟! این اطرافیان
نازنین همه بلدند ساعتها از عشق برات حرف بزنند با زیباترین واژههایی که فکر کنی
اما وقتی در برابرش قرار گرفتن بلافاصله جبههگیری کردند! (روشنک جان! داری میخونی
منظورم تو نیستی عزیز!!) با شنیدنش، قضاوتها جور دیگری شد! من دیگه براشون اون
آدم سابق نیستم که چشمهاش باز بود در زمان انتخاب، بلکه آدمی شدم که دارم با چشم
باز پا درون آتش میذارم!!!!! اینجاست که همه همدیگر رو شگفتزده میکنیم! من با
شنیدن این حرفها و اطرافیان با شنیدن صحبتهای من! درست در همین نقطهست که سختی
ماهی آزاد بودن خودش رو نشون میده! میبینی که برای شنا کردن در خلاف جهت آب چه
نیرویی باید صرف کنی و توی این زمان حساستر هم میشی، نکتهبین تر از پیش! اون لحظهست
که دلت میگیره از همهی آدمهای اطرافت، وقتی میبینی احساس و انتخاب تو رو
گذاشتند در تاریکی و با بیانصافی قضاوتش میکنن! وقتی بدون اینکه فکر کنن که تا
الان چقدر برات این احساس مفید بوده مدام برات تصاویر سیاه از انتهای راه تصویر میکنن.
دلت اون لحظه حتی از عزیزترین کسانت هم میگیره.
روزهای غربتی که پشت سر گذاشتم، روزهای سختی برای من بودند، روزهایی که حتی
گاهی فکر میکردم که دیگه تحملش رو ندارم و زمانی که برگشتم هم هنوز خاطرات تلخش
همراهم آمده بود، توی همهی این روزها، اطرافیان نازنینی که امروز نگران فردای
منند نپرسیدند چه بر من گذشت؟! چی شد؟ خواستند که فراموش کنند. از یاد ببرند! هیچکس
حتی لحظهیی فکر نکرد که حضور زیبای همین عشق توان تحمل من بود و هست، هیچکس فکر
نکرد که اگر او نبود و با وجود تمام گرفتاریهای شخصی اینقدر برای همراهی با من وقت
صرف نمیکرد، ارغوانی که همیشه فکر میکردند قویتر از این حرفهاست!!! به یک تلنگر
میشکست...... هیچکس نه تنها ازش سپاسگزاری نکرد بلکه همه با بیانصافی قضاوتش
کردند! چرا؟؟ فقط به این دلیل که به نظرشان عشقی نامتعارف میاید!
من اما، ازت سپاسگزارم و شادم که تو هستی، و خوشحالترم که توی این خونه هم
معرفیت کردم و گفتم که در روزهای زندگی من کسی هست که فکر نبودنش، غیرممکن شده....
شاید این سطرها رو بخونی، توی این خونه از عشق گفتن قدغن نیست و من شادم که از تو
گفتم.
قلب من، اندازهی مشت منه
مشتمو برای تو وا میکنم!
چشم من اندازهی پنجرههاست
تو رو بیپرده، تماشا میکنم.......
(شهیار)
گفتنیهای من امشب طولانی شد! شما ببخشید! اما فقط خواستم بگم که اگر زمانی
عشق در خونهی قلبتون رو زد، ازش نترسید، نگذارید روزی برسه که از اینکه ترسیدید و
در رو باز نکردید پشیمون بشید، باور کنید
توی دنیایی زندگی میکنیم که به اندازهی کافی تلخ و سخت هست، ارزش نداره که ما با
دست خودمون شانس یه کم قابل تحملتر شدنش رو از خودمون بگیریم، به ویژه برای من و
شمایی که در داخل مرز پر گهر هستیم!!
شاد باشید.
|