The Curious Case of Benjamin Button

به لطف ساعت های بیکاری بعد از اجراهای ماهانه سیستم ها در اداره ، فرصتی پیدا کردم و فیلم جدید "دیوید فینچر" (هفت ،بازی،زودیاک...)،" The Curious Case of Benjamin Button " را دیدم.

از لحظه انتهایی فیلم تا الان که مشغول نوشتنم ، طرح داستانی اش از ذهنم کنار نمی رود. خیلی تلخ است که حرکت و روال زندگی انسان معکوس زندگی دیگران باشد و با پایانبندی فیلم هم به این نتیجه رسیدم که در زندگی ما سال و ساعت و سن مهم نیستند آنچه مهم است لحظه است و درک آن! و اینکه بنجامین باتن تنها کسی است که به واسطه عجیب بودنش ما را متوجه عادی ترین ولی مهمترین نکات زندگیمان می کند.   

 

" حکایت عجیب بنجامین باتن" ، داستان پیرمردی بنام بنجامین ( براد پیت ) است که در سن ۸۰ سالگی انگار دوباره متولد می شود و سنش هر سال کاهش می یابد تا دوباره به سنین جوانی می رسد .او در سن ۸۰ سالگی عاشق دختر بچه ای بنام دیزی (کیت بلانشت ) می شود و هنگامی که دو باره به سن جوانی می رسد رابطه عاطفی شدیدی با او پیدا می کند.این فیلم تا حالا نامزد دریافت ۵جایزه از جشنواره گلدن گلوب شده است.جایی خواندم که دیوید فینچر این فیلم را بر اساس یک جمله مارک توآین که :" اگر زندگی آدم‌ها از پیری شروع می‌شد و وقتی که بنا بود بمیریم بچه بودیم خیلی بهتر بود" و داستان کوتاه F. Scott Fitzgerald ساخته است.

گریم های متفاوت برد پیت ( فکر می کنم کلیه سنین با بازی خود برد پیت اجرا شده است) و کیت بلانشت را در طول فیلم دوست داشتم ، هر چند زمان فیلم کمی طولانی بود (حدود 2 ساعت و 47 دقیقه) اما جملات زیبایی که با صدای برد پیت بر روی فیلم نقل می شدند و داستان زیبا و جدیدش این موضوع را مخفی می کردند. اولین چیزی که قبلا از دیدن فیلم به ذهن می رسد خود چرخه زندگی این فرد است ، کودکی اش مانند پیران خواهد بود و پیری اش مانند کودکان . در فیلم به نکته اول اشاره شده و ما شاهد شکل گیری کودکی و نوجوانی وپیری اش هستیم ولی آخرین روزهای زندگی  او را در فیلم نمی بینیم ( چیزی که من به شخصه بسیار دوست داشتم شاهد آن باشم) . همانطور که به تدریج با بنجامین باتن و جهانگردی اش پیش می رویم بیشتر متوجه می شویم که این انسان عجیب فینچر نیست که مطرح است ، بلکه این خود زندگی است . ما برای مدت تقریبا 3 ساعت با بنجامین سفر می کنیم ، تجربه کسب می کنیم ، خطر می کنیم و عاشق می شویم .شاید برخی از فینچر به خاطر نپرداختن به نکاتی از قبیل ثبت نشدن چنین پدیده ای در هیچ جای فیلم و یا نپرداختن به دوران پیری یا کودکی بنجامین باتن خرده بگیرند اما باید اینگونه به فبلم نگاه کرد که جریان زندگی و حوادث آن را می بینیم ، اگر به دنبال دیدن پیری هستیم که آنرا در چهره و جسم کیت بلانشت و روی تخت بیمارستان می بینیم . دنبال جمله نابی که از دهان باتن بیرون بیاید و مفهوم زندگی را به ما بگوید هم نباید باشیم - البته جز انتهای فیلم و نامه هایی که برای دخترش می فرستاده - چون او به واسطه فرقی که دارد چندان به مانند من و ما فکر نمی کند و به دنبال آن نیست . باتن آن مفهوم زندگی را موقعی در فیلم نشان می دهد که کیت بلانشت با افسوس روی تخت بیمارستان از او یاد می کند، و  آنهم هنگام تعریف داستان برای ما و دخترش است.

یکی از جملات زیبای فیلم که در همان ابتدا خیلی تاثیرگذار بود ، زمانی نقل شد که مرد ساعت ساز برای نصب بزرگترین ساعت شهر در ایستگاه راه آهن و در مقابل نگاه متعجب مردم از حرکت معکوس عقربه های ساعت اش گفت : "خودم اینگونه ساختمش ، تا شاید پسرانی که ما در طی جنگ از دست دادیم برخیزند و دوباره به خانه برگردند ، به خانه ، برای کار و مزرعه و داشتن بچه ، برای زندگی طولانی و کامل و شاید پسر من هم دوباره به خانه برگردد..."

و صحنه های پایانی فیلم و یادداشت هایی که پشت کارت پستال های مختلف برای دخترش می نوشت : ".... برای چیزی که ارزشمند است ، هرگز دیر یا درمورد من ، خیلی زود نیست ، هرکسی که می خواهی باش! هیچ محدودیت زمانی وجود ندارد ،از هرجایی که می خواهی شروع کن! می توانی تغییر کنی یا همینگونه بمانی ، هیچ قانونی برای این چیزها وجود ندارد......"

پ.ن 1 : دیدن این فیلم که فکر می کنم از همین الان برای اسکار 2009 هم کاندید می شود را به همه توصیه می کنم!

پ.ن 2 : برخی صحنه های فیلم به شدت مرا به یاد تایتانیک و حتی فارست گمپ انداخت. اولی به خاطر روایت داستان از زبان یک مادر پیر برای فرزندش و دومی برای متفاوت بودن شخصیت قصه با اطرافیانش و البته نویسنده مشترک فیلنامه هایشان Eric Roth .