سیبی از درخت وسوسه

 

نامت چه بود؟           آدم

فرزندِ کی ؟                من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت

محل تولد؟                  بهشت پاک

اینک محل سکونت؟   زمین خاک

آن چیست بر گُرده نهادی؟     امانت است.

قدت؟                     روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک

اعضای خانواده؟                        حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک

روز تولدت؟                          در جمعه ای ،به گمانم روز عشق

رنگت؟                           اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه

وزنت؟           نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست نه آنچنان سنگین که نشینم به این زمین

جنست؟                      نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا

شغلت؟                  در کار کشت امید بروی خاک

شاکی تو؟              خدا

نام وکیل؟                آن هم فقط خدا

جرمت؟                یک سیب از درخت وسوسه

تنها همین؟             همین و بس

حکمت؟                تبعید در زمین

همدمت در گناه ؟                 حوای آشنا

ترسیده ای؟                کمی

زچه؟                    که شوم من اسیر خاک

آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟          بلی

چه کس؟               گاهی فقط خدا

داری گلایه ای؟               دیگر گِله نه ولی...

ولی که چه؟         حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!

دلتنگ گشته ای؟              زیاد

برای که؟                  تنها فقط خدا

آورده ای سند؟                بلی

چه؟             دو قطره اشک

داری تو ضامنی؟           بلی

چه کس؟             تنها کس خدا

در آخرین دفاع؟                  می خوانمش چنان که اجابت کند دعا 

صلح : آری - جنگ : نه

 

روز یکشنبه هفتم تیرماه سال 1366 است،خورشید با ذرات گرم نور خود همه جا را روشن کرده است،آفتاب هنوز بر فراز کوهها سر به فلک شیده آن می تابد ،صدای غرش گلوله های توپخانه از دور و نزدیک به گوش مردمانش میرسد ،به طوری که ساکنان سالهای درازی است این صداهای آشنا را می شنوند .بالای تپه های مشرف به شهر سایه دکل های دیده بانی و سنگرها از جنگ دارد.از شیب تپه ها که سرازیر می شوی شهر است با تمام زندگیش و چهره ی مردمانش حکایت از رنج هایی دارد که هر کسی و هر دلی تاب شنیدن سخنان آنها را ندارد

 قربه های ساعت ثانیه به ثانیه جلو می روند و گذشت زمان را به کندی نشان می دهند،رأس ساعت 4 و25 دقیقه غرش هواپیماهای عراقی فضای شهر را پر از ترس و وحشت کرد ، تعداد آنان به 6 فوند می رسد که پس از یک مانور کامل بر فراز شهر که 5 دقیقه طول کشید که 3 فروند از آنان را هدف بمبهای خود قرار دادند و 3 فروند دیگر در روستاهای ره شه هه ، رمی و بیران و مامه وت را هدف بمب های خود قرار دادندو پس از بمباران مدتی در فضای شهر مانور دادند ،سپس از آسمان شهر خارج شدند . مردم با شتاب خود را به پناهگاهها رساندند، پس از گذشت چند لحظه صدای غرش و انفجار دیگر به گوش نمی رسید . کودکان معصوم آرام و بی تشویش چشم به نگاه بزرگترها دوختند . از خلال روزنه روزنه پناهگاه ستون دود مانند ،فضای غلیظی را در فضای بسته نشان می داد و بوی علف تازه و سیر  وگندیدگی و...در فضای پناهگاهها پیچید..نگاه کودک برقی زد و مادر نفسی کشید .

صدای فریادهای گنگی از درون شهر آمد و فریاد زد :بیرون بیایید به بالای تپه ها بروید شهر بمباران شیمیایی شده است.سرفه ها اینک پیاپی و بی وقفه ادامه دارد ، سوزش چشم ها و سوزش سینه ها دیگر مجال فریاد زدن ندارد. موجی ملتهب از درون شهر و پناهگاهها سر به فراز تپه ها می کشد شهر خالی شده از مردم با آخرین ناله های تلخ سالخوردگانی که درون پناهگاهها مانده بودند  به ماتم نشسته است . فریاد های پی در پی در معابر که خبر از بمباران شیمیایی می داد ،مردم را وادار به ترک شهر و پناهگاهها و رفتن به ارتفاعات می کرد .واین بود درد مردم شهر من که 20 سال است گریبان گیرشان است( بمباران شیمیایی سردشت _عمرلحاف دوزی)

 

فردا روز مبارزه با سلاح های شیمیایی و میکروبی است! سالروز بمباران ناجوانمردانه  سردشت ! کلا روز مبارزه با تفکرات جنگی...

6 سال از بهترین روزهای عمرم را با صدای آژیرهای قرمز و انفجارهای پیاپی گذراندم. شیشه های خانه محکم شده با چسب های ضربه دری ،سنگرهای خاکی و شنی که باید در سرما و گرما محافظ ما می شدند ، خبرهای مرگ و مرگ و مرگ هر روز از یک جا، گل گذاشتن ها به جای هم بازیهایی که پرپر شده بودند و فرار و ترس...همه اینها برای یک دختربچه کم بود که ترس بمب های شیمیائی هم اضافه شد! با هر صدای انفجاری دستمالهای خیس شده را روی دهانمان می کشیدند ، مبادا شهر ما هم آلوده شده باشد...خاطرات آن دوران را به وضوح می بینم، آن روزهای تاریک و خاکستری را همیشه در ذهنم ثبت شده نگه داشته ام ، با جزئیات..هنوز هم صدای رعد و برق من را یاد شکستن دیوارهای صوتی و انتظار خاموشی و فرار به سوی سنگرها می اندازد...

بمباران شیمیایی بدترین و ناجوانمردانه ترین روش جنگ است....

میم مثل مادر، صحنه های آخر اخراجی ها و ...(که یادم نمی آیند) همه و همه آن روزهای هراس را برایم زنده می کنند و شکر...شکر که موشک های عراقی شهر ما را هدف قرار ندادند....

هنوز خاک حلبچه و سردشت آلوده است...آلوده به مواد شیمیایی...

چند سالی است که کاروان هایی تحت عنوان " راهیان نور" به این مناطق  سر می زنند تا مثلا بازدیدی از بقایای فجایع جنگ داشته باشند ، خوب به یاد دارم روزی که یکی از این کاروانها را دیدیم ...سربازی فریاد می زد :

کفش هایتان را در نیاورید،اینجا سرزمین مقدس طه نیست، این خاک آلوده است، اگر زخمی در بدنتان ایجاد شود مسموم می شوید، آب ننوشید و پابرهنه قدم برندارید...اما کو گوش شنوا !!! حتی کفش های کودک شان را هم در می آوردند، چون این باور را در مغزشان فروکرده بودند که این سرزمین ، حلبچه، مقدس است....بازدید به قیمت آلوده شدن!!تنها برای یک باور غلط!

آنها که رفتند و آنها که هستند و رنج روزگار گذشته را هنوز و هنوز بر دوش می کشند خود باور دارند که آن خاک مقدس نیست ، آلوده است اما کسی فریاد خفه شده در گلویشان را نمی شنود....

 

 

                    به یاد همه فرزندان ایران زمین ، همه مادران و کودکانی که به ناحق آلوده شدند ....

تهران گردی...

 

به علت سرگیجه و سردرد مادر گرامی عزم ام را جزم کردم تا هر طور شده از انبوه پرونده ها و کارهای همیشگی روی میزش ، خلاص اش کنم و ببرمش پیش یک دکتر مغز و اعصاب! اما برای گرفتن وقت دربیمارستان فوق تخصصی نفت! آنهم دکتری که ما می خواستیم نیاز به معرفی نامه یک پزشک عمومی و مهر و امضا و هزاران مرحله اداری دیگر بودو از حوصله مادر گرامی هم خارج! ما بین وقت نهار با التماس راضی اش کردم و رفتیم دکترعمومی و بعد ازکلی پاسخگویی به سوالات پی در پی سرکار خانوم خواب آلود و حرف های بی ربط و...بالاخره راضی شد یک معرفی نامه که پرکردنش یک ربع زمان برد را تقدیم مان کند. مرحله دوم رفتن به بخش پذیرش و درخواست تعیین وقت بود! حدود نیم ساعت هم آنجا معطل شدیم و سرانجام برای 2 ماه بعد به ما وقت دادند! 2 ماه؟ توی این مدت مطمئنا سرگیجه های مادر گرامی یا خوب می شد یا ...زبانم لال!

چاره ای نبود باید خودم کاری می کردم! با این در و آن در زدن دراداره و از این اتاق به آن اتاق رفتن همکاری پیدا شد که شماره مطب خانوم دکتر را داشت .ساعت 4 بعداظهر زنگ زدم و درحالیکه خودم را برای وقتی همان حدود 2 ماه دیگر آماده کرده بودم ، درنهایت ناباوری برای فردای روز مذکور راس ساعت 6:30 وقت گرفتم با این شرط که راس ساعت اونجا باشیم چون دکتر حدود 7 میره و تا هفته بعد وقت نداره. خوشحال و خرسند از عملکرد خوبم بودم و پلتیک زدن به سیستم تاخیری تعیین وقت نفت!

فردای آن روز رسید.

وقت ساعت 6:30 مسبب خیر شد و من هم بعد از مدتها یک ساعتی اضافه کاری موندم!

آدرس مطب را از منشی بی حوصله گرفتم : چمران ، پل مدیریت و ...

چمران؟ اسم اش را شنیده بودم اما نمی دانستم از وسط خیابان طالقانی چه جوری می شه به اونجا رسید! نظر مادر گرامی تهیه یک عدد آژانس بود و رفتن مستقیم به آنجا! بهترین نظر ممکن!

ساعت 5:10 دقیقه تماس گرفتم با تنها آژانسی که شماره اش را داشتم و گفت متاسفانه ماشین ندارد و حدود یک ساعت دیگه آنهم شاید ماشین برسه.. پس بی خیال تاکسی سرویس(این از آژانس بهتره) چون وقت نداشتیم!

شاید باورتون نشه که به 12 تا اتاق همجوار و غیرهمجوار اتاق ام سر زدم و هرکسی یک آدرس برای رسیدن به چمران داد! همه هم ادعا می کردند که مدتهاست ساکن تهرانند و اصلا آبا و اجدادی تهرانی هستند...همون قضیه بچه کف تهرون!

یکی از همکاران گرامی که به نظرم مطمئن تر بود و همیشه با ماشین شخصی رفت آمد می کرد را یافتم و دست به دامنش شدم!

-          با اتوبوس می روید تا هفت تیر! چون اینجا یکطرفه است می دونی که ؟ اونجا ایستگاه اتوبوس های اختیاریه رو پیدا می کنید و سوار می شید! سر پل مدیریت ایستگاه داره، پیاد می شید و از اونجا هم که راحته..

-          مطمئنی؟

-          آره بابا...من چهارسال دانشگاهم اون ورا بود. رفت و آمد می کردم...بهترین و سریعترین مسیر همینه. میدون توحید و انقلاب را بی خیال شو 8 شب هم نمی رسید.

 

ساعت 5:30 از اداره خارج شدیم و در آن گرمای بی حد و آفتاب سوزان در ایستگاه روبروی اداره منتظر ماندیم. پنج دقیقه ، ده دقیقه ، یک ربع ، بیست دقیقه...آها بالاخره قبل از سر رفتن حوصله من و تمام شدن طاقت مامان آمد. چه خلوت! برای منی که به ندرت سوار اتوبوس می شوم این خلوت بودن جالب بود. ایستگاه هفت تیر،آخرین ایستگاه.در شلوغی غیرعادی هفت تیر پیاده شدیم و سرگردان دنبال ایستگاه اختیاریه گشتیم. نزدیکی یک ایستگاه اتوبوس تعدادی راننده در حال گپ زدن بودند.

-          ببخشید آقا ایستگاه اختیاریه کجاست؟

-          اختیاریه نداریم...

-          چی میگی تو ...خانوم از اینجا رفته. دیگه اینجاایستگاه نداره

-          یعنی چی؟ ما باید چه کارکنیم؟

-          برید اون ور خیابون سوار شید برید شهید بهشتی ! اونجا ایستگاه هست واسه اختیاریه، اصلا کجا می خواهید برید؟

-          چمران، پل مدیریت

-          یه راه دیگه هم هست..برید اون ور سوار شید برید گیشا ، مستقیم می برن! بعد سر چمران پیاده شید با یه ماشین دیگه برید تا پل...

 

رفتیم آنور خیابان مذکور..هرچه فریاد زدیم گیشا ، فقط خنده تحویلمان دادند!انگار گفتیم آمریکا...

-          گیشا؟ ازاینجا نمی برند که...باید بری سر فاطمی از اونجا بری...6 تومن می گیرم تا گیشا...

-          تا چمران چی؟

-          14 تومان

-          چه خبره آخه...نگفتم قم و ورامین که...

-          بنزین گرونه خواهر من! 12 بده بریم...

مامان خسته و ساکتم را بردم آنور دیگر خیابان...

-          شهید بهشتی...

-          چی؟ شهید بهشتی؟ کجا هست؟

-          ای بابا...نمی دونم...به ما گفتن از اینجا ماشین داره...

-          خانوم..خانوم...برو جلوتر یه ایستگاه اتوبوس هست واسه شهیدبهشتی

 

این را پسرک کوچکی که عابر بود گفت نه آنهمه راننده ای که ترمز می کردند! ایستگاه خلوت بود! روی سکویی نشستیم ! ساعت 6 بود و ما نیم ساعت وقت داشتیم.

-          آقا ببخشید اینجا واسه شهید بهشتی اتوبوس داره؟

-          آره..کجا می خواهید برید؟

-          چمران، پل مدیریت..گفتن بریم ایستگاه اختیاریه از اونجا بریم

-          آره..همون ته خط توی یه میدون می ایسته که ایستگاه اتوبوس هاست. مثل انقلاب...اونجا پیاده شید!

 

ساعت 6:20 ، و ما کلافه تر از قبل...بالاخره اتوبوس شهید بهشتی هم آمد.از کلی کوچه و پس کوچه عبور کرد و رسیدیم به همان میدان مذکور!

-          آقا ایستگاه اختیاریه؟

-          دو خط اون ور تر..سریع برید الان راه می افته ، پُر شده..

-          بدو مامان..چه خوب، به موقع می رسیم تقریبا...

 

اتوبوس پرپر بود و دوتا صندلی خالی داشت! با خیال راحت از پیدا کردن مسیر نشستیم.

-          خانوم ببخشید ما پل مدیریت را بلد نیستیم میشه وقتی رسیدیم به ما بگید.

-          چی؟ پل مدیریت؟

-          بله

-          اشتباه سوار شدید این که نمی ره سمت چمران...چمران اون وره شهره...نه این نمیره...

-          مگه این نمیره اختیاریه؟

-          چرا..اما پل مدیریت کجا اختیاریه کجا....

داشتم دیوونه می شدم! مامان اما ساکت بودو سرخ شده از عصبانیت! از راننده پرسیدیم اما پوزخندی تحویلمان داد و گفت اوه....................................... اینجا اصلا از اون مسیر رد نمشه که.

ساعت 6:45 ، کنار خیابان ایستادیم و هردو گیج وعصبانی..در این شهر به این بزرگی یک نفر نبود که آدرس درست به ما بده..

-          دربست...

-          کجا؟

-          چمران، پل مدیریت

-          10 تومان..

-          چی؟ ما با 10 تومان تا کرج می ریم که..

-          همینه خانوم نرخش همینه..اینجا کجا چمران کجا...کلی راه..اون هم پرپیچ  و پرترافیک این موقع...

-          بریم به جهنم!

بالاخره مامان به حرف اومد و من هم چاره ای نداشتم جز تسلیم ، اشتباه من بود!خواستم درمانگر دردش باشم بیشتر حالش در هوای دود آلود و گرم تهران خراب شد!

-          9 تومان تا خود مقصد..

-          9و 500 بپر بالا خانوم!

 

ساعت 7:15 مطب دکتر در طبقه چهارم یک ساختمان بدون آسانسور و بماند که همان راننده هم ده دقیقه از هر عابری که دید و از دو تا مغازه دار ، مسیر را پرسید تا رسیدم و نه ترافیکی بود و نه پیچ و خمی!

-          دکتر دارن می رن خانوم، گفتم که 6:30 ، دیر اومدید...هفته دیگه همین موقع!

فکر کنم چهره ام شبیه هیولاهای هالیوود شده بود چون وقتی با صدایی از ته گلو  وپر از خشم گفتم همین الان باید مادر من را ببینند و نه هفته دیگه ، سریع عقب نشنی کرد و پذیرش داد....

ساعت 10 شب خسته و با سردرد شدید رسیدیم کرج!

نمی دونم چی باید بگم...برای یافتن یک آدرس دور تهران چرخیدیم، انصاف است؟

به این نتیجه رسیدیم که تاکسی سرویس بهترین راه حله حتی اگر یک ساعت هم ماشین نداشته باشه...یکی نیست بگه آخه وقتی آدرس بلد نیستید نگید ...حرف نزنید...چی بگم..یاد اون روز و چهره خسته مامانم که می افتم دوباره قیافه ام هیولایی می شه....