مسافر راه حونه...

لحظه دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام، مستم

باز میلرزد دلم، دستم

باز گوئی در جهان دیگری هستم ...

(م.امید)

توی یکی از ردیفهای صندلیهای هواپیما نشستم, تا چند لحظه ی دیگه فرود میایم! کجا؟ تهران!! هیچ کس نمیدونه که دارم برمیگردم، به جز مامان و بابا... از شیشه ی کوچیک بیرون رو نگاه میکنم, دنیایی چراغ روشن از دور پیداست... دلم میلرزه. سرم رو به صندلی تکیه میدم و چشمهام رو برای چند لحظه میبندم. چقدر خسته ام... بعد از دو سال دارم برمیگردم اما نمیدونم چه لحظاتی در انتظارمه... اون همه خاطره و تجربه رو گذاشتم توی چمدان و راهی خونه شدم!

توی روزهای زندگی همه ما با پستی و بلندی های زیادی مواجه میشیم که شاید هیچ وقت انتظارش رو نداریم یا شاید هم این همه فراز و نشیب رو توی زندگی دیگران میبینیم و فکر میکنیم که هیچ وقت برای ما اتفاق نمی افتند و وقتی اتفاق می افتند گاهی برای مدتی گم میشیم . من این لحظات از زندگی رو بسیار دوست میدارم! لحظاتی که باید خودت رو محک بزنی! ببینی که شجاعتت فقط در حد نصیحت کردن دیگرانه یا نه خودت هم مرد این میدون پر حادثه هستی.... لحظات سختیه! اعتراف میکنم! پر از ترس و اما و اگر.... اما تصمیمش هرچه که باشه برات محترمه....

من هم در راه بازگشتم! شاد نیستم که دستم اونجوری که دوست داشتم پر نیست اما آرامم که توی اون لحظه ی سخت تصمیم گیری میدون رو خالی نکردم! نترسیدم از خطرات و مشکلاتش ... توی اون لحظه نشانه ی زندگیم رو دیدم و به دنبالش رفتم ... جنس اتفاقات و تجربیاتش فرق داشت با همه ی اونچه که در خونه پشت سر گذاشته بودم ... چقدر راضیم که خطر کردم! احساسی بدست آوردم که ارزش تحمل این همه سختی رو براش داشت... هرقدر که مسافت دور میشه به من نزدیکتر میشه اما ....

باید این ساعت, اندیشه کنان میگویم,

رفت و از ساعت دیواری, پرسید و شنید.

و شب و ساعت دیواری و ماه

به تو اندیشه کنان می گویند:

"باید عاشق شد و ماند

باید این پنجره را بست و نشست!"

پشت دیوار کسی میگذرد,

میخواند:

"باید عاشق شد و رفت

بادها در گذرند"

(م.آزاد)

دارم برمیگردم خونه!

هواپیما تکانی خورد! چشمهام رو باز کردم ... صدای سرمهماندار میاد : خانمها؛ آقایان اقامت خوشی را در تهران برای شما آرزو میکنیم ......

دلم میلرزه...

لحظه ی دیدار نزدیک است......... باز من دیوانه ام مستم.....

فلش بک

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را میکشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

اصلاً

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که میدود در دشتهای دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین...

       زمین...

نه!

به عقبتر برگرد

بگذار خدا

دوباره دستهایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت  (گروس عبدالملکیان)

این روزها, روزها زود می گذرند. گاهی توان دنبال کردن عقربه های ساعت را ندارم. پلک که می زنم زمان گذشته و هزارن کار نیمه کاره از جلوی چشمانم رژه می روند. این روزها , روزهای بی حسی و بی حالی است. حوصله ای برای انجام دادن کارهایم ندارم.دوست دارم جریانات سیال ذهنم را , همان ها که گاهی حجم انبوهشان حس انفجاری زودرس را تداعی می کند, بنویسم اما نمی شود. نمی شود و چقدر دلم می خواهد که بشود!چقدر دلم می خواهد از این حس پیری و بی حالی زودرس رها شوم, اما نمی شود!

****

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی

کافی ست بایستی(گروس عبدالملکیان)

تو برگشته ای و این بهترین خبر این روزهای بی حالی و بی خبری بود. برگشته ای ,هر چند خسته از بار سنگین غربت ای و دلگیر از روزهای تلخ سپری شده.

اما خوشحالم که اینجایی. دیگر برای لمس دستانت رویا نمی بافم! برای حرف زدن با تو از هزاران پالس و خش و توقف ,دلگیر نمی شوم.تو اینجایی , تو اینجایی بگو گم شو ستاره!

****

در اطراف خانهی من

آن کس که به دیوار فکر میکند

آزاد است

آن کس که به پنجره

غمگین

و آن که به جستجوی آزادی است

میان چاردیوار نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم...

حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا

چه برسد به او

که

نشسته

میایستد...

نه!

افتاد  (گروس عبدالملکیان)

و من این روزها چقدر کارهای گروس عبدالملکیان را دوست دارم...

همچنان میان این همه روزهای تکراری , روزهای فرار از روزمره گی , درگیر دیدن سریال های دنباله دار شده ایم- ناجور! – این بار Prison Break اوقاتمان را پر کرده , Lost که نیمه کاره ماند تا سری جدید اش پخش شود.....گاهی از این سرگرمی های دم دستی حالم بهم می خورد. تکراری شده ام و طعم تلخ این حس آزارم می دهد. با همه این حرف ها زندگی ادامه دارد. می خواهم از همین لحظات تکراری هم لذت ببرم , وقتی نمی توان ساعات رفته را به عقب برگرداند باید با سرعت بالایش هماهنگ شد. سخت است اما هیچ ناممکنی وجود ندارد!