فلش بک

فرصتی نمانده است

بیا همدیگر را بغل کنیم

فردا

یا من تو را میکشم

یا تو چاقو را در آب خواهی شست

همین چند سطر

دنیا به همین چند سطر رسیده است

به اینکه انسان

کوچک بماند بهتر است

به دنیا نیاید بهتر است

اصلاً

این فیلم را به عقب برگردان

آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین

پلنگی شود

که میدود در دشتهای دور

آن قدر که عصاها

پیاده به جنگل برگردند

و پرندگان

دوباره بر زمین...

       زمین...

نه!

به عقبتر برگرد

بگذار خدا

دوباره دستهایش را بشوید

در آینه بنگرد

شاید

تصمیم دیگری گرفت  (گروس عبدالملکیان)

این روزها, روزها زود می گذرند. گاهی توان دنبال کردن عقربه های ساعت را ندارم. پلک که می زنم زمان گذشته و هزارن کار نیمه کاره از جلوی چشمانم رژه می روند. این روزها , روزهای بی حسی و بی حالی است. حوصله ای برای انجام دادن کارهایم ندارم.دوست دارم جریانات سیال ذهنم را , همان ها که گاهی حجم انبوهشان حس انفجاری زودرس را تداعی می کند, بنویسم اما نمی شود. نمی شود و چقدر دلم می خواهد که بشود!چقدر دلم می خواهد از این حس پیری و بی حالی زودرس رها شوم, اما نمی شود!

****

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی

کافی ست بایستی(گروس عبدالملکیان)

تو برگشته ای و این بهترین خبر این روزهای بی حالی و بی خبری بود. برگشته ای ,هر چند خسته از بار سنگین غربت ای و دلگیر از روزهای تلخ سپری شده.

اما خوشحالم که اینجایی. دیگر برای لمس دستانت رویا نمی بافم! برای حرف زدن با تو از هزاران پالس و خش و توقف ,دلگیر نمی شوم.تو اینجایی , تو اینجایی بگو گم شو ستاره!

****

در اطراف خانهی من

آن کس که به دیوار فکر میکند

آزاد است

آن کس که به پنجره

غمگین

و آن که به جستجوی آزادی است

میان چاردیوار نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم راه میرود

نشسته

میایستد

چند قدم...

حتی تو هم خسته شدی از این شعر!

حالا

چه برسد به او

که

نشسته

میایستد...

نه!

افتاد  (گروس عبدالملکیان)

و من این روزها چقدر کارهای گروس عبدالملکیان را دوست دارم...

همچنان میان این همه روزهای تکراری , روزهای فرار از روزمره گی , درگیر دیدن سریال های دنباله دار شده ایم- ناجور! – این بار Prison Break اوقاتمان را پر کرده , Lost که نیمه کاره ماند تا سری جدید اش پخش شود.....گاهی از این سرگرمی های دم دستی حالم بهم می خورد. تکراری شده ام و طعم تلخ این حس آزارم می دهد. با همه این حرف ها زندگی ادامه دارد. می خواهم از همین لحظات تکراری هم لذت ببرم , وقتی نمی توان ساعات رفته را به عقب برگرداند باید با سرعت بالایش هماهنگ شد. سخت است اما هیچ ناممکنی وجود ندارد!

از همه جا

(1)

برو مسافر من برو سفر سلامت 
 نگو که روز دیدار بمونه تا قیامت
 تا وقتی زنده هستم منتظرت می مونم
 برو خدا به همرات دردو بلات به جونم
 این لحظه های آخر بگو می مونی پیشم
 از فکر رفتن تو دارم دیوونه میشم   
 برو مسافر من برو سفر سلامت
 نگو که روز دیدار بمونه تا قیامت ... 

مامان از پیشم رفت به یک شهر دیگه. این روزها تحمل نبودنش خیلی بیشتر از اونی که فکر می کردم سخت و تلخه. دوست ندارم توی راهروهای اداره قدم بزنم ، به صندلی کناری ام در سرویس نگاه کنم ، صفحه مکاتبات اداری را باز کنم و پیغامی از او نداشته باشم...نه دیگه حتی گذر از کوچه خاطره ها را هم نمی خواهم. بدون حضور فرشته مهربان زندگی ام چقدر همه چیز کسل کننده و یکنواخت شده. هنوز نرفته دلم برای یک لحظه ماندن در آن آغوش گرم و مهربان لک زده...اما می دونم باید می رفت. این روزها رضای مهربانمان بیشتر از من به حضور گرمش نیاز داشت.

دلم برای دیدنت تنگه مامانم....  

(2) 

دوره های کسل کننده اداره بالاخره هفته بعد تمام می شوند ، هر چند دوستان زیادی پیدا کردم و برای مدتی باز هم حس و حال دوران دانشگاه به سراغم آمد اما مسیر طولانی هر روزه و چهارماهه و عقب افتادن کارهای اداره و تکالیف زیاد و سنگین اش خیلی سخت بودند.  

(3)

توی این دو ماهه اخیر با همسر گرامی به شدت درگیر دیدن سریال Lost بودیم و بالاخره فصل چهارم آن هم تمام شد و ما هم مثل نیمی از مردم دنیا باید منتظر شروع فصل جدید آن بمانیم و این انتظار چقدر سخت است.

سریال پر هیجان و جذابی است و حتی دیدن یک قسمت اش ، حس و علاقه ای برای دیدن سریال های ایرانی باقی نمی گذارد.  

(4)

حالا بی تو

هر شب با همان دمپایی ابری

تنها به سمت خاطره های بارانی می روم

و برمی گردم.

حالا بی تو

دست های خالی ام را

گریه ها پر می کنند

رو راست بگویم ، عزیز!

بعد این همه سال دوری

هنوز نه آوازی بلدم ،

نه رقصی،

اینجا عشق

پایات خوش فیلم های هندی را ندارد!   "شهرام بهمنی – از کتاب ماه مردادی که بی تو می آید" 

باورم نمی شد وقتی بعد از پایان مکالمه حسن با دوست رضا ،شنیدم که آن دوست مشترک ، شهرام بهمنی است . تازه بعد از این همه سال فهمیدم شاعری که حسن در روزهای تلخ دوری مان ، در روزهای بی هم بودنمان اشعارش را برایم می فرستاد و من لبریز آن احساس ناب می شدم ، شهرام دوست رضا و همسایه قدیمی روزهای کودکی در آن شهر داغ و کوچک است. باورم شد که دنیا کوچکتر از اونه که ما تصور می کنیم و یک دنیا خاطره دوباره زنده شدند . چه حس غروری پیدا کردم که یکی از آن بچه های " ماهشهر ،کوی سعدی ، خیابان چهارم" امروز به یکی از بهترین شاعران این روزهایمان تبدیل شده...

فرو می رود

به تن روز

به لباس نو

به لبخندی که تازه از خانه بیرون زده است.

شرجی

و شاعری

که در انتهای چرخ های کمرنگ ترمز ایستاده است

به ماه شهر خوش آمدید

اینجا

دنیا

تمام

می شود.  (شهرام بهمنی)  

(5)

بدون حروف فارسی روی کیبورد ،تایپ کردن فاجعه است....

بغض

*شاید اونجوری که باید قدرتو من ندونستم

حرفهایی بود توی قلبم من نگفتم , نتونستم...

نتونستم و طعم تلخ این لغت تا ابد آزارم می دهد.

امروز 1465 روز است که رفته ای یعنی درست 3 سال و 11 ماه و 29 روز است که با واژه نبودن و ندیدنت خو گرفته ایم, به نشنیدن صدای خنده ات , به از یاد بردن همه آن مشاجره های کوتاه و بلندمان , به هدیه های رنگارنگ و بزرگ و کوچک ات به ... و  افسوس . شاید افسوس خوردن بر تک تک ثانیه ها و دقایقی که با تو پر بودنت و نمی فهمیدم شان , حس شان نمی کردم دردی از هزاران درد درونم را درمان نباشد اما این تنها راه است برای تبرئه شدنم بعد از این همه ثانیه و ساعت و دقیقه متهم بودنم....

تصویر مبهم ات هر شب جزیی از خوابهای پریشان و نصفه نیمه ام شده و خاطرات روزهای رفته جزیی از زندگی ام , اما می ترسم! می ترسم خاطره ای از تو بگویم , می ترسم حرفی از تو بزنم و نقاب 4 ساله ام فرو بریزد , تو همیشه می گفتی که کسی لایق دیدن اشک های من نیست و باید اهلش را پیدا کنم , یافته ام اما با او هم جرات صحبت کردن از تو را ندارم, با خودم هم حتی...یادم می آید همه آن تلخی ها و اخم هایم, فریادهایم , گریه هایم , قهرهایم و هزاران درد دیگر که فکر کردنشان بغض متورم چهارساله ام را می ترکاند و ...اینجا در اداره و پشت میز کار و با ظاهری جدی و خشک , مجالش نیست , مجال ؟ در این مدت جز در تنهایی هایم , آنهم وقتی که نمی خواستم فردایش سر از اداره درآورم و برای فرار از نگاه پرسشگر مادر و هم کار و دوست و پنهان کردن چشمان ورم کرده , چاره ای بیاندیشم , اجازه می دادم بغض فروخورده ام سرباز کند ...نه من باید قوی باشم ! قوی ...در آن روزهای داغ و تلخ مرداد هر کسی در آغوشم می گرفت در گوشم زمزمه می کرد " تو می توانی ! باید قوی باشی , به خاطر آن فرشته مهربان" نمی توانستم , روح و جسمم گنجایش آن ضربه ناگهانی را نداشت , باور رفتن تو و ندیدنت آنقدر سخت بود و بزرگ که در ذهن درمانده ام نمی گنجید  اما حس تلقین گاهی حس خوبی است – باورم شد که می توانم و امروز می دانم که ذره ذره روحم له شده , نگاه شیشه ای ام را در برابر نام تو , یاد تو  نمی خواهم, می خواهم خودم باشم همان دخترک نازک نارنجی که با کوچکترین صدای بلندی لبانش می لرزید و چشمانش خیس می شد .....

من به تو هرگز نگفتم با تو بودن آرزومه

نقش اون چشمای معصوم لحظه لحظه روبرومه

نمی دانم چرا برای گفتن واژه دوستت دارم , تنبلی کردم شاید گمان می کردم از لابه لای همه آن روزهای با هم بودن و تنهایی هایمان – من و تو با هم , تنهای تنها – از میان همه آن حرف ها و اشک ها و خنده ها و فریادها و قهرها می فهمی که چقدر عزیزی ! چقدر بزرگی و چقدر مظلومیت ات آزارم می دهد...

تورو دیدم مثل آینه توی تنهایی شکستی

من کلامی نمی گفتم که برام زندگی هستی

نمی دونستی که چون گل توی قلبم شکفتی

چشم تو پر از گلایه, اما هرگز نمی گفتی

چشمام رو می بندم : من و تو ! روزهای بچه گی ، جشن ها و عیدها ، با هم و با بقیه و حتی آخرین عکسی ، درست 3 ساعت قبل از رفتن ات! منتظر صدایت هستم , منتظر صدایی که از خواب بیدارم می کرد و من با غرغر سرم را زیر پتو می بردم ، منتظر صدایی که هم آواز با من ترانه های قدیمی را می خواند ، منتظر دستی که از من برای تانگو رقصیدن دعوت می کرد و با صدایی آرام کنار گوشم گام هایم را مرتب می کرد.منتظر صدای سرفه هایت ، منتظر عطر تنت ...و سکوت  ات یعنی ابدی بودن انتظار.

مگه میشه برنگردی من که باورم نمیشه
وقتی که هنوز تو این عکس با منی مثل همیشه...(بابک صحرایی)

بابای مهربانم , اینجا تنهای جایی است که می توان برایت بنویسم , از تو بنویسم بدون آنکه تظاهر به قوی بودن کنم , بدون آنکه نگاهم شیشه ای و سرد شود ...

این ماه داغ را دوست ندارم چون مهم ترین و تاثیر گذارترین انسان زندگی ام را از من گرفت کسی که امروز می فهمم هر چه دارم نقش حضور او در آن دیده می شود و افسوس که هرگز نتوانستم فریاد بزنم " تو را هم به اندازه همه آسمان ها دوست دارم , همچون فرشته مهربان زندگی مان " نشد اما می دانم که می دانی , می دانم که همه ناگفته های دخترک پشیمانت را می دانی و ...و می دانم که بخشیدی .

مرداد داغ و تلخ از راه رسیده , بغض های فروخورده سرباز می کنند , روزها بازهم سپری می شوند اما باور کن که یادت ماندگار است . باور کن!

برای دنیای بزرگی که برایم ساختی ، برای تجربه ها و خاطرات ناب کودکی و برای آنچه برایم باقی مانده ...

برای عطر حضورت در خانه کوچکم...

برای روح مهربانت که تنهایم نگذاشته...

برای همه چیز از تو ممنونم!

*: متاسفانه ترانه سرای این کار با صدای معین را نمی شناسم!

یک خاطره خوش...

دلم نمی خواست مطلب پر از خاطره ارغوان را خراب کنم اما :

و چه ساده رفتی

از مرز خواب هم گذشتی

پرسیدی : " کجاست سمت حیات ؟

                      من از کدام طرف می رسم به هدهد ؟ "

و چه زود سمت حیات را یافتی

                       و با هدهد همسفر شدی

" عبور باید کرد

صدای باد می آید ، عبور باید کرد

و من مسافرم ای بادهای هموار "

                 ای مسافر :

                                 به همراه بادبادک ها روان شدی

                                 و حضور " هیچ " ملایم را خود یافتی

و در آخر گفتی :

                           شب سرودش را خواند

                                                      نوبت پنچره هاست . . .   (سهراب سپهری)

باز هم دست اجل بزرگی را از میان ما برد. خسرو شکیبایی دوست داشتنی،  با یاد تمامی نقش هایش که نسل ما با آنها بزرگ شده اند و به یاد تمامی شب هایی که با «صدای پای آب» و صدای دلنشین و تاثیرگذارش به خواب می رفتیم از درگاه حق برایش آمرزش می طلبیم.

ماندگاری یاد او و صدای او در دلهای من و ما انکارناپذیر است.

روحت شاد عزیز مهربان!

 

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

سلام! چند وقتی هست که روشنک اینجا از فیلم‌های روز می‌نویسه و من هم می‌خونم و حسودیم میشه که چرا ندیدمشون!! حالا منم گفتم از فیلمی بنویسم که برام پر از خاطره‌ست و مطمئنم که درصد زیادی از دوستان هم دیدنش.

آوای موسیقی یا با دوبله ایرانی اشک‌ها و لبخندها...

این فیلم برای من پر از خاطره‌ست. یادمه روزگاری همه سکانس‌ها و دیالوگ‌های فیلم رو از حفظ بودم... شاید خیلی‌های دیگه هم مثل من اون خانواده‌ی شلوغ رو دوست‌ داشتند، به خصوص پدر خانواده رو!! که "پشت اون ستاره حلبی، قلبی از طلا داره"!

اینجا هم یکی دو ماهی است که گروه تئاتری در یکی از سالن‌های معتبر شهر تئاتر آوای موسیقی رو بر صحنه اجرا میکنند. اما من نتونستم  به دلیل مشکلات چند مدت اخیر بلیطی بگیرمو برم با یک دل خوش تئاتر ِ فیلم محبوبم رو ببینم. اما خیلی اتفاقی عزیزی من رو به دیدنش دعوت کرد.... جای همه دوستان خالی. سالنی زیبا با ارکستری که همراه بازیگران ترانه‌ها رو اجرا می‌کرد...

نمیدونم انگار که برگشته بودم ایران! یادم آمد که آخرین بار با روشنک پای کانال MBC فیلم رو تماشا میکردیم ... با شنیدن ترانه‌ی

یک ظرف پر میوه، یک باغ پر گل

پرواز پروانه، آواز بلبل ................

نمی‌تونستم جلوی سرازیر شدن اشکهام رو بگیرم! دوستم نازنینم میگفت حالا چرا اینقدر گریه میکنی آخرش خوب تموم میشه به خدا! اما نمی‌دونست که چقدر خاطره برام زنده شد.

اما ای کاش که ما هم توی ایران فرصت دیدن چنین کارهایی رو داشتیم. سالن مجهز، دکور بی‌نظیر و آوای موسیقی‌ای خوش..